#سنگ_قلب_مغرور_پارت_43

ـ دونه دونه دختر جان. هست . چی کارش داری؟ این کی مثله آدم بوده که امروز باشه؟

ـ ها.....آره راست میگی. غولا که ادم نمیشن. حالا میشه برم پیشش؟

ـآره وایستا تا هماهنگ کنم بعد برو ولی جان امیر آتیشیش نکن. امروز این پوریا شادان واسه وام میخواد ازش تقاضا کنه . جان من نذار دق و دلیه ی تورو سر اون بیچاره خالی کنه

ـ.وا من چی کارش دارم؟ اصلا به من میاد؟

ـ نه به تو که اصلا نمیادولی جان امیر اون زبون خیرتو به کام بگیر و مودبانه مثه یه خانم با شخصیت باهاش حرف برن. خوب؟

ـ باشه بابا. به خاطر و و اون شادان. حالا خبر میدی یا نه؟

گوشی رو برداشت و خبر وردمو بهش داد.

سمت اتاقش رفتم. قلبم توی سینم بازیش گرفنه بود و بالا و پایین میپرید .دستام عرق کرده بود.

بالاخره درو زدم و وارد شدم.

روی مبل مثل همیشه پاشو روی پای دیگش با غرور تمام انداخته بود و فنجون قهوه رو به لبش نزدیک کرد.

با سر بهم فهموند که بشینم. این بشر اصلا زورش میاد حرف بزنه.

من میگم آدم نیس می گی چرا ؟

روبروش نشستم . چه تیپ دختر کشی هم زده کصافط..!!!


romangram.com | @romangram_com