#سنگ_قلب_مغرور_پارت_42

سه هفته از اومدن من گذشته بود.و توی این مدت روزهایی رو که دانشگاه امتحان داشتم رو هماهنگ کرده بودم مشکلی نداشتم. و شبها هم به محض رسیدن به خونه به درسهام میرسدم. سخت بود ولی اینقدر توی شرکت همکارا هوامو داشتند که اصلا خستگی رو حس نمیکردم.

توی این هفته اصلا درست و درمون پروانه رو ندیدم ولی باهاش تلفنی زیاد حرف میزدم.

اونم دنبال کارای عزیز جون بود. باید توی اولین فرصت برم دنبال وام خونه. اما خوب واقعا وقت نداشتم ، باید یه روز مرخصی بگیرم تا بتونم کارامو انجام بدم.

امروز باید مرخصی رو بگیرم. توی این مدت فردادو خیلی کم دیدم. در واقع برای ارایه طرحها فقط میومد و اینقدر خشک و سرد بود که کسی جرات نطق کشیدن نداشت.

جالب اینجا بود که هر دفعه منو می دید چنان اخمی میکرد که تا فرصت گیر میاوردم فلنگو می بستم تا پرش به پرم نخوره.و بلا ملا سرم نیاره......

ساعت 9 صبح رفتم طبقه بالا پیش آقای سماوتی .

توی این مدت کوتاه با همه راحت شده بودم . تقریبا کوچکترین فرد توی شرکت بودند همه باهام صمیمی رفتار میگردند البته منشی های فیس و افاده ای شرکتو از لیست فاکتور گرفتم.

تقریبا همه منو به اسم کوچیک صدا میزدند. و منم همین کارو می کردم.

امیر (آقای سماواتی) تا منو دید بلند شدو گفت:

ـ بــــــــــــه خانووم! چطور شد اینورا تشریف آوردین؟تو که گفتی کلامم بیافته اینورا از خیرش می گذرم و میرم یه کلاه خشگلتر میخرم!

ـ وا امیر داداش یه نفس بگیر کبود شدی! اینقدر اینجا تک تنها موندی و کنار این غول خودپرست بودی خل و چل شدی!

ـ دست شما درد نکنه مهرا خانوم .دیگه چی ؟ تعارف نکن بگو راحت باش.جانم!

ـامیـــــــــــــــــر . سر به سرم نذار. این آقا غوله هست؟ کارش دارم. امروز مثه ادمِ؟


romangram.com | @romangram_com