#سنگ_قلب_مغرور_پارت_182

نتونستم ............

پاهام قدرت نگه داشتن بدنمو نداشتن.

به زانو افتادم...

شرمم میشد بهش نگاه کنم..

چی بگم....چی بهش بگم.....

دلم می خواست نگفته بفهمه....

نگفته تنبیهم کنه.... بزنه توی گوشم....

با هق هق و ناله گفتم:

ـ عموبیا ..... بیا بزنم....

بیا بزن توی گوشم....

دیگه تحمل ندارم....

این بی کسی و بی پناهی رو نمیخوام.... بیا بزنتم...

توروخدا بیابزن... بزار تمام اغده هام بازدنت خالی شن...


romangram.com | @romangram_com