#سنگ_قلب_مغرور_پارت_130



ـ پروانه مدارک رو بده تا برم حسابداری. خودم میبرم. احتیاجی به تو نیست. فقط بمون اینجا پیش عزیز. باشه؟

پروانه اینقدر خوشحال بود که برخلاف همیشه از صدام میخوند چه مرگمه. اما حالا اصلا نشنید من چی گفتم... سریع پرونده رو داد دستمو صورتمو بوسید و رفت سمت اتاق عزیز....

رفتم طرف حسابداری... دیدمش. به ستون تکیه زده بود و دستاشو توی پالتوی مشکیش فرو برده بود.سرشو پایین گرفته بود . انگار توی فکر بود....

رفتم جلوش صداش زدم. اما نشنید..

بلند تر صداش زدم اما بازم نشنید.

دستم ناخودآگاه سمت بازوش رفت. تکونش دادم...

سرشو بلند کرد نگاهی به صورتم انداخت و لی سریع نگاهشو ازم گرفت و روی بازوش ثابت موند... دستم روی بازوش خشک شد... حتی توان برداشتنش رو نداشتم...

زمزمه وار گفتم:

ـصدات زدم اما نشنیدی. مدارک رو....

نذاشت حرفم تموم شه. تکیه شو از ستون برداشت مدارک رو از دستم کشید بیرون و رفت سمت صندوق...

نیم ساعتی طول کشید..بعد از تموم شدن برگشت سمتمو فیش واریز رو به طرفم گرفت تا به پروانه بدم. و بدون هیچ حرفی پشتشو به من کردو و رفت اما دو قدم بیشتر بر نداشته بود که برگشت سمتم و گفت:

ـتوی ماشین منتظرتم..


romangram.com | @romangram_com