#سنگ_قلب_مغرور_پارت_129

انگار منتظر بود...

انگار توی صورتم دنبال یه چیزی میگشت و من میدونستم دنبال چیه؟

لبخند زدم.. یه لبخند تلخ... تلخ تر از هر تلخی که توی تمام عمرم چشیده بودم..

ولی برای پروانه شیرین ترین لبخند عمرش معنی داد...

دوید ..

با تمام سرعتش به سمتم دوید...

خودشو پرت کرد توی بغلم و گریه کنان همرا با شادی که توی صداش پر شده بود گفت:

ـ قربون آبحیه گلم برم. فدات شم. میدونستم قولت قوله... هرچی باشه مهرا عظیمی هستی نه برگ چغندر...

و باز هم خنده ی تلخ مهمون لبهام شد...





این کتاب توسط کتابخانه ی مجازی نودهشتیا (wWw.98iA.Com) ساخته و منتشر شده است




romangram.com | @romangram_com