#ساغر_پارت_53

خندید و دستش رو از شیشه ماشین که حالا کامل پایینش داده بود بیرون فرستاد
_ولی من کنار شما حوصله ام سر نرفته!
_ولی من از سکوت شما حوصله ام داره سر میره...
خندید و به ماشین های بیرون نگاهی انداخت
_چی بگم که حوصله اتون سر نره...
_هرچی دلت میگه!
نگاهم کرد...طولانی...کوتاه...یادم نیست...یه لحظه گیج شدم...مثل کسی که هیجان انگیز ترین خبر دنیا رو بهش داده باشن داشتم نگاهش میکردم...صورت قشنگی داشت...یه جوری که پلک نزدم تا وقتی که روشو ازم گرفت و بیرون و نگاه کرد...
_اذیت میشید اینجوری...
_چه جوری؟
با دست بهم اشاره کرد...نگاهش شاید به شالم بود..یا چادرم...هرجایی جز چشم هام
_میخواید به صندلی تکیه بدید؟
تکیه امو به صندلی دادم و صاف نشستم...نگاش نکردم چون گردن درد میگرفتم!
_بذار از خودم بگم...! شاید حوصله اتون کمتر سر بره...
فکر خوبی بود...اصلا عالی بود...میتونستم کنجکاوی که نسبت بهش داشتم و برطرف کنم و بهتر بشناسمش...
نگاهش نکردم تا راحت تر حرف بزنه...تاریکی توی ماشینم یه جورایی اون وهم کودکیم و یادم آورد...یه جورایی میخکوب شده بودم به صندلی...
_من از وقتی یادم میاد..ساکتم و تنهام...تو خودمم...نمیدونم چرا ولی...بیشتر حرف هامو وقتایی که ساکتم میزنم...مامان مولود از دستم کفری میشه وقتایی که کم باهاش حرف میزنم...اما تو اون مدت بیشتر از حرف زدن دوست دارم نگاهش کنم...نگاش کنم و لذت ببرم و شکر کنم خدارو که هست...شاید از بیرون یه آدم حوصله سر برِ بیخود به نظر بیام اما...حال خودم و دوست دارم...خیلی...
عارف برادرم بهم میگه تو شبیه عمو نادری...شهید شده...برای زیارت رفته بودن کربلا که توی یه عملیات انتحاری شهید میشه...مامان مولودم میگه این تنهایی و یه جورایی تو خودم بودنم شبیه اونه...بابام که فوت شد من و داداشم رو پای خودم وایسادیم...سخت بود...سخت هست اما چاره ای نیست...اون موقع که بابا فوت کرد ما تازه این خونه رو خریده بودیم و باباهم کلی بابتش قرض گرفته بود از این و اون...برای ما با وضع زندگیمون همین خونه ام یه قدم بزرگ بود که بعد فوت بابا پاس شدن چک ها افتاد گردن من و عارف...عارف همه ی بدهی هارو خودش صاف کرد...اونقدر کم نذاشته واسم که الان هیچ خرجی بابت خونه یا مامان ازش نمیگیرم...
بزرگ شدم و درس خوندم...دانشگاه قبول شدم و کار کردم...همیشه انتخاب میشدم جای اینکه انتخاب کنم...تو دانشگاه اونقدر دیر می اومدم و زود میرفتم که نتونستم یه دوست پایه ثابت برای خودم پیدا کنم...به قول بچه های کلاس هیچوقت نبودم...اون روزها به پول بیشتر از حالا احتیاج داشتم...با سهراب تو شرکت آشنا شدم...برادر خوبی دارید...خیلی به فکرتونه...بیشتر وقت ها تو شرکت حرف شماست...! من...شمارو تا حدودی میشناسم...بگذریم...الانم که درخدمت شمام ...
سرمو که برگدوندم تا نگاهش کنم احساس کردم چشم هاش یه خورده خیسِ...برای همین زود نگاهم و گرفتم
_مسافرکشی ام میکنی؟
_حقوق شرکت کافیِ...امروزم شمارو دیدم اون چند نفرم سوار کردم.
دلم میخواست منم باهاش درد و دل کنم...
_تنهایی سخته...من از وقتی که سامان عروسی کرده باهاش قهرم...سهراب میخواد جاشو برام پر کنه اما نمیتونه چون حوصله ی اون و نداره...من دق میکنم اگه کسی نباشه که باهام حرف بزنه...تو چجوری تحمل میکنی؟؟
لبخند زد...تو تاریکی ماشین چشم هاشو خوب نمیدیدم ولی میفهمیدم که داره نگام میکنه...
_باهاش کنار میام...کاری جز این از دستم برنمیاد...!من...یه دنیا رو شونه هامه...آدم وقتی میفهمه چی میخواد که دست و پاش تو بندِ...مثل من...بیشتر وقت ها تو عمرم فهمیدم که مال خودم نیستم...نمیتونم فقط به خودم فکر کنم...راستش چند وقته که میخوام خودم و از این تنهایی دربیارم ..میخوام به حرف این دل گوش بدم...اما...
متوجه نگاهش شدم...سردی دست هامو حس کردم و زیر چادر بغـ ـلشون کردم...
چی میخواست بگه که اینقدر مکث کرد و نگاه...؟
صدای آرومش به گوشم خورد...
_من یه عشق میخوام که حسابی کلکمو بکنه...
عرق سردی روی پیـ ـشونیم نشست. یه جورایی شوکه شدم بابت جمله ای که گفت . ترسیدم مخاطبش من باشم...دلهره داشتم و ته دلم دلواپس جمله ها و حرف های بعدی بودم...
_میدونی...یه وقتی عاشق یکی میشی که نمیشناسیش. یه دفعه تو مترو ببینیش...همینجور نگاش می کنی...یهو عاشقش میشی...بعد ناغافل توی یه ایستگاه پیاده میشه و میره..تو میمونی و یه دنیا فکر و خیال...کی بود؟...چی بود؟...کجا میره با کی حرف میزنه...یه عشق بی سرانجام...میدونم که همه ی آدم ها بالاخره توی یه ایستگاه پیاده میشن...اما همه ی دردش همینه...اون نمیدونه که من دارم نگاش میکنم...دارم آرزوش میکنم...

@romangram_com