#ساغر_پارت_54

سکوتش...آه سنگینش...تاریکی هوا و تاریکی جوی که توش بودم...منو غمگین کرد...
یه بغضی تو گلوم نشسته بود از اول حرفاش که دست و پام و میبست موقع حرف زدن..به اراده ی من نبود حرفی که به زبون آوردم...
_خب شاید...اگه بدونه...پیاده نشه!
تلخ خندید...شایدم زوری...
_منکه میدونم...! نگاش میکنم..هزار تا شعر تو سرم جوونه میزنه..حالا اون نفهمه...نفهمه...
گرمایی که آروم آروم توی تنم مثل یه درخت جوونه میزد رو حس کردم...میخواست اعتراف کنه؟ میخواستم اعتراف بگیرم...؟ آره...
_خب چه فایده داره که ندونه..
اروم خندید و ماشیت تکون کوتاهی خورد...لامپ توی ماشین و که روشن کرد نفسم و با خیال راحت بیرون دادم...
_یه خونه ای بود که یه روز خیلی اتفاقی پام بهش باز شد....پشت میز یه صورت مهتابی با دوتا تیله ی مشکی که انگار همین الان میاد گریه کنه نشسته بود ...همینجوری نگاش میکردم...زنده میشدم...حالا چه اهمیتی داره که اون هیچ وقت نفهمه چرا تو هر دقیقه و ساعت به فکرشی؟
من و میگفت...اعتراف کرد...بس بود ساغر...ادامه اش نده که تحمل نداری...همین الانش داری سکته میکنی و قلبت داره میاد تو دهنت...
اون چطوری اینقدر میتونه آروم باشه؟ آروم حرف بزنه...
_نظر تو چیِ؟ بگم بهش یا خودش میفهمه؟
دستمو روی قلـ ـبم گذاشتم...نمیخواستم نگاهش کنم اما سنگینی نگاهش سرمو به سمت خودش چرخوند...
منتظر جواب بود و من منتظر پلک زدنش...! خسته شدن چشم هام...
_نگفتی؟
_میخوای یه چیزایی بگی ولی داری پشت این حرفا پنهون میکنی...توی دلت...
وسط حرفم اومد...
_دلمو بی خیال...میخوام بگم اما زبونم و قفل زدن...!
کلافه بودم از حرف هاش...این دور زدن های حرفش بهم بیشتر استرس میداد...با عصبانیت نگاهش کردم.
_شاید نگفتنش بهتر باشه..حرف اگه حرف باشه خودش راهشو پیدا میکنه
_اگه پات تو سیمان نباشه...!! یه روز یکی و میبینی...حالا یه چیزی که شاید از دست عطا بربیاد و ازت میخواد...اولش یه حس ساده اس...ولی این پسره عطا یواش یواش نگاهش هزار تا حرف میشه...نگاش تو نگاه یکی دیگه گره میخوره ولی با خودش میگه بی خیال این قصه ته نداره...
برای اینکه بحثو از این حرف ها بکشم بیرون با خنده زورکی گفتم
_شاید هنوز نمیدونه دختر پشت میزِ یا اونیِ که تو متروئه!
خنده ام هنوز روی لـ ـبم بود که خیره نگاهم کرد و تیر خلاص و زد!
_نمیدونم کدومشی...ولی همه اش خدا خدا میکنم تا آخرش...تا ایستگاه آخر تو مترو بمونی...!
اونقدر بدنم یهو سرد شد و گرم که سرم روی پشتی صندلی ول شد و نگاهم سُر خورد به لب هاش...از حرفی که زد پشیمون شد....لب هاشو گاز گرفت و روش و برگردوند...هول کرده بودم...دست و پام گم کرده بودم...حس میکردم دارم سکته میکنم...
شیشه ی سمت خودم و پایین دادم و سرم و نزدیکش بردم...چنتا نفس عمیق کشیدم...
نمیخواستم حرف بزنم...دیگه نپرسید..اونقدر نپرسید و نگفتم که ترافیک دست از سرم برداشت و راه باز شد....
جلوی در خونه که نگه داشت از ماشین پیاده شد...از نگاه کردن بهش فرار میکردم چون میدونستم تمام صورتم سرخِ ...گر گرفته بودم و بخار از سر و کله ام بلند میشد...تا حالا هیچوقت اینطور نشده بودم...
زنگ درو که زدم صدام زد...
_سآغر...منتظر جوابم...به حرفام فکر کن...تو مثل داداشت دستمو نذار تو پوست گردو...!

@romangram_com