#ساغر_پارت_17
خندیدم و شونه بالا انداختم
_منم تشکر کردم که میخوام واست غذا بیارم.
_پس تا آخر هفته با تو.گشنه ام نذاری
با خنده سری تکون دادم ...تلفن همراهش زنگ خورد ...قبل از جواب دادنش گفت "حلال زادست"
نمیخواستم به حرفاش گوش بدم..اما گوش بود دیگه!...وقتی یکی تو دو قدمیت نشسته باشه که نمیتونی حرفاشو نشنوی...
_بگو ساغر...چی؟...آره امروز...نه...ساغر باز داری کل میندازیا...نزدیک خونه شدم زنگ میزنم بیای پایین...نخیر...من قرار نیست ورزش کنم...شماهم نگران کت و شلوار من نباش...میای پایین تا گفتما...چی؟...لازم نیست بری خونه اشون...میدونی که حاج بابا خوشش نمیاد...ساغر بفهمم پیچوندی برات بد میشه ها...آره من سر قولم هستم...میخرم...بذار حقوق بگیرم...باشه باشه باشه...خدافظ"
گوشی رو که روی میز گذاشت با کمی عصبانیت گفت
_فرشته ی عذابه...!
داشتن یه خواهر تو زندگی آدم میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه...میتونه با شیرین زبونی هاش...با شیطنت های دخترونه اش...یا حتی دنیای دخترونه اش رنگ و لعاب دیگه ای به زندگی داد...حیف که خونه ی ما از داشتن همچین نعمتی سال هاست که محرومه...
بعد نهار به قدری سرم کار ریخته شد که دیگه فرصت حرف زدن با سهرابم نداشتم...هردومون دو ساعت اضافه کار موندیم تا شاید کار های روزهای بعد رو سبک تر کنیم...همیشه کارت خروج از اداره رو قبل از دستشویی رفتن و سر و صورت شستن و میز مرتب کردن میزدم...! سهرابم درست مثل من...!
اما بودن کارمند هایی که بعد کار خوش و بش و چایی خوردن رو هم به ساعت کاری اضافه میکردند و بعد کارت خروج رو میزدن...برام مهم بود !! مهم بود که پولی که درمیارم حلال باشه...بدون قطره ای شک...! دیگرون رو قضاوت نمیکردم...فقط یه بار سهراب وقتی دید اینکارو میکنم تو آسانسور شرکت بقیه بچه هارو با خودمون قیاس کرد...اون ها خودشون مسئول دروغی بودند که به رئیس اداره میگفتند..
یه خورده بی حوصله بودم...یه خورده سر دردم بهش اضافه شد تا یه خورده یه خورده حالم خیلی بد بشه...از کشوی شرکت یه قرص ارامبخش برداشتم ...بطری آب معدنی و که همیشه سهراب به اصرار خودش یه دونه روی میز میذاشت برداشتم و با قرص سرکشیدم...
امروز از صبح بی حوصله بودم..شاید تقصیر ترافیک مسخره و اعصاب خردکنیِ که هر روز باید تحمل کنم...باید بگردم یه راه دیگه واسه رسیدن به شرمت پیدا کنم...یه راهی جز اون راه...
با کارمند های دیگه ی شرکت خداحافظی کوتاهی کردم ...با سهراب سوار آسانسور شلوغی شدیم که فقط چهار نفر از خانوم هایی که زیر نگاه هاشون حس معذبی داشتم رو امروز صبح دیده بودم...
به سهراب نگاه میکردم که خودش رو با گوشی موبایلش مشغول نشون میداد...اگه حسش بود منم دست میکردم تو کیفم و گوشی قراضه ام رو بیرون میکشیدم..
با باز شدن در آسانسور سهراب زودتر پیاده شد و پشت سرش من...
جلوی درب اداره رسیدیم...
_ماشینت پس کو؟
بینی اش رو خاروند و ابتدا انتهای خیابون رو نگاه کرد
_امروز فردِ...نمیتونستم بیارم.
_من مسیرم ولیعصرِ...همون اولاش...میخوای
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که دو تا پله هارو پایین رفت
_منم مسیرم همونجاست...بریم
خنده ام گرفت وسط این همه سردرد...فکر میکردم سرم ده سه برابر...حس میکردم یکی نشسته پشت مردمک چشمام و داره با ناخن های بلندش فشار میاره ...
برعکس این چند وقت وجود یه همراه توی ماشین باعث شد اصلا متوجه ترافیک نشم...تمام مسیر و حرف زدیم...آره...!! حرف زدیم...! اونم من...جای عارف خالی بود ببینه بیشتر از کپنم حرف میزنم...خودش همیشه دستم میندازه...یه کلامم میشه دو کلام میگه بیشتر از حد معمولت داری حرف میزنی...
امروزم همینطور شد...سر دردمو با حرف زدن سهراب و خودم فراموش کرده بودم...
_کدوم کوچه رو برم؟
_دستت درد نکنه عطا..تا همینجاشم حسابی مزاحم شدم..سر همین کوچه پیاده میشم
چقدر از تعارف بدم میاد و چقدر بده که سهراب این اخلاقو داره...وارد کوچه که شدم باز داشت میگفت راضی نبوده و نمیخواد و این حرفا...تا اینکه جلوی یه خونه ماشین و نگه داشتم...
_بازم شرمنده...امروز حاج خانوم نفرینم نکنه شانس آوردم...پسر عزیزش با این ترافیک دیر میرسه خونه...
در ماشین و باز کرد و همزمان منم پیاده شدم.
@romangram_com