#ساغر_پارت_18

_اتفاقا امروز حاج خانوم میدونه که پسرش دیر میاد خونه...نگران نباش
در ماشین و بست و کتشو روی ساعد دستش انداخت.گوشیشو از تو جیبش داشت درمیاورد که یاد قرارش با اهل خونه افتادم...
_فردا میبینمت...فعلا
دستشو آورد بالا و با عجله گفت
_فعلا کجا؟ بریم بالا یه شربت بخور بعد...
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم...سر دردم داشت برمیگشت از دست سهراب
_یه وقت دیگه توام کار داری...
_کار من واجب نیست..ساغرو تو حیاطم میتونم بدوئونم...!
_من کار دارم سهراب...
در ماشین و باز کردم که بشینم ...از جلوی ماشین رد شد و خودش رو بهم رسوند
_تعارف میکنی..بیا یه شربت خنک بخور بعد برو
داشتم با سهراب و اصرارهاشو سردردم کلنجار میرفتم که در خونه اشون باز شد و با صدای "سلام" گفتن خانومی سرهامون برگشت سمت در...
دختری با ظاهر موجه اما کمی عصبانی به نظر میرسید..
_سلام...چه عجب تو یه بار سروقت اومدی پایین...
دستاشو به کمـ ـرش گرفت و با تخسی تمام زل زد به چشم های سهراب و بعد به من...
_سلام کردما دوستِ سهراب...!!
هاج و واج داشتم چشم هاشو نگاه میکردم که دستی به چونه اش کشید و گفت
_به شما یاد ندادن جواب سلام خانوم محترمی مثل من واجبه؟
به سهراب نگاه کردم که صورتش تغییر رنگ داد و رو به دختر گفت
_بچه پرو برو دوتا لیوان شربت بیار حرف نزن...بی تربیت!
چشم هاش گشاد شده ام پی گیجی مغزم رفته بود...منظورش از دست زیر چونه کشیدن رو خوب میدونستم...ته کاری که کرد ختم میشد به ریش صورتم!! که من با این همه محاسن نمیدونم جواب سلام واجبه یا نه؟!...تیکه و متلک اینجوری قبلا هم شنیده بودم...
_ببخشیدا عطا...این خواهر من درست تربیت نشده...یعنی میدونی آدمی که زیر دست سامان باشه بهتر از این نمیشه...
نگاهم به جای خالی دخترک کشیده شد...یه موجی با خودش آورد که هنوز صدای زوزه اش تو گوشم شنیده میشد....
_عطا کجایی؟..شرمنده به خدا این دختر...
دستمو بالا آوردم
_چیزی نشد که...حق با ایشون بود...سرم درد میکنه...باید برم!
حالا انگار حالت من به سهراب سرایت کرده بود...دستمو ول کرد و سوار ماشین شدم
_کجا رفیق...با سردرد میخوای رانندگی کنی؟ بیا بریم تو خونه یه ساعت دیگه ترافیکم کمتر میشه اونوقت برو
_آخه...
تا خواستم حرفی بزنم در ماشین و باز کرد..اومدم دروغی بگم جایی که کار دارم دیر میرسم ولی...کارم پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشید...یه نذری بود که باید میبردم امام زاده صالح...تا تجریشم که مسافتی نبود...
جلوی اصرار هاش توانی برای مقابله نداشتم...کم آوردم و پیاده شدم...با خودم گفتم زود شربتو میخوردم و راه می افتم...فوقش میگم من ترافیک و دوست دارم! چه حرف احمقانه ای...مگه کسی پیدا میشه که ترافیکو دوست داشته باشه؟

@romangram_com