#ساغر_پارت_16
کتم رو در میاوردم که مسئول آبدار خونه چایی به دست وارد اتاق شد...سلام و احوالپرسی چند ثانیه ایمون که تموم شد سهراب ازش خواست پیگیر آسانسور بشه...با وجود گرمای شدید ترجیح میدادم چیزی شبیه بستنی میوه ای بخورم تا چای داغی که از حرارتش گر میگیرم!
وقت نهار بود که با سهراب به سالن غذاخوری اداره رفتیم...غذامو از روی میز بزرگ گوشه ی سالن برداشتم و سر یه میز نشستم....سهراب که اومد ظرف غذامو باز کردم تا شروع کنم به خوردن...سرشو خم کرد سمتم و یه نفس عمیق کشید
_بوی غذات خیلی خوبه...پس چرا چاق نمیشی؟
لبخند زدم
_چون بوی غذام خوبه باید چاق بشم؟
سری تکون داد و در ظرف غذای خودشو برداشت...
_نه...منظورم اینه که غذاهایی که میاری خوبن...
_مثل غذای تو...دستپخته مادرته؟
یه قاشق پر تو دهنش گذاشت و سر تکون داد...چند بار که غذاشو جوید ظرفشو سمتم گرفت
_یه قاشق بخور
_ممنون...غذای خودم کافیِ
_عطا حرف بزرگترتو گوش کن..یه قاشق بخور که منم بتونم یه قاشق از غذای تو بخورم! همینو میخواستی بشنوی؟
لبخند محوم پهن و پهنتر شد...
_مرد و تعارف؟ خب یک کلام بگو از غذات میخوام...
ظرف غذامو به سمتش فرستادم...سه چهار قاشقی برداشت
_ما تو خونه یه بخورِ درست و درمون داریم که بعضی شبا واسه داداشاش هیچی غذا نمیذاره...غذای دیشبم درست غذای مورد علاقه ی دختر خونه بود..خلاصه که صبح بالای پله های خونه اعتراف کرد که نیمه های شب به غذای دو برادرش دستبرد زده و نیمیش باقی مونده!
خنده ام بیشتر شد و اون عصبانی تر...
_خنده نداره عطا...گفتنم نداره آخه...ولی دیوونه ام داره میکنه...هر روز صبح میبرمش پیاده روی و ورزش که سالم بمونه اونوقت منو و سامان و خواب میکنه میره سرِ یخچال...مامانمم که به دختر ته تغاریش هیچی نمیگه...
_تو سن بلوغه خب!
با چشم های متعجب بهم خیره شد
_ساغر تو سن بلوغه؟
منکه اسم خواهرشو نمیدونستم ولی احساس کردم توی حرف زدن زیاده روی کردم...خواستم قاشقی توی دهنم بذارم که دوباره خودش گفت
_نوزده سالشه...هرچند ما خانوادگی اضافه وزن داریم...
سری تکون دادم و ادامه ی حرف رو قطع کردم...
_عجب دستپختی داری پسر...من به تو افتخار میکنم.آفرین
برعکس عارف که هربار راجع به دستپختم حرف میزنه شوخی شوخی مسخره ام میکنه اما لحن سهراب کاملا جدی و بدون هیچ تمسخری به نظر میرسید
_ممنون
_همینکه به مادرت کمک میکنی خدا اینجوری هواتو داره...منکه کسی نیستم بخوام کسی رو تایید کنم یا رد اما تو این یه سال و نیم فهمیدم خیلی مردی!
_از این به بعد خودم واست نهار میارم...خوبه؟
اصل کلامشو حذف کردم و به فرعش رسوندم...غش غش شروع کرد به خندیدن...شونه هاش به شدت تکون میخورد..
_بی انصاف دارم ازت تعریف میکنم.یه تشکری چیزی!
@romangram_com