#رویای_واریا_پارت_37
- خیلی متاسفم فردا صبح باید برای پاسپورت اقدام کنیم چون پدر با اداره گذرنامه قبلا قرار گذاشته.دراین صورت می بینی که دیگر وقتی باقی نمی ماند.
- با این حال من نمی دونستم که چنین برنامه ای برایم در نظر گرفته شده.برای همین ساعت هشت قرار ملاقات مهمی گذاشتم که باید بروم.
- بنابراین بهتره که تلفنی اونو بهم بزنی.
- من...من فکر نمی کنم بتونم این کارو بکنم.واریا که این جملات را می گفت یان اورا با نفرتی توام با تمسخر نگاه می کرد.واریا که از دست او واداهایش خیلی عصبانی بود دلش می خواست که سرش داد بزند و بلند بگوید اگر تو از من متنفری ،اینو بدون که من هم از تو متنفرم .بسیار خوب اشکالی نداره اگر قصد جنگ داری من هم
اماده ام.ولی بدون هیچ کلامی در سکوت محض روی پاشنه پا چرخید و از اتاق خارج شد.با تمام وجودش از این مرد انزجار داشت و به هیچ وجه نمی تونست اونو تحمل کنه .او تا به حال از کسی مزجر نبود و این حس برایش خیلی غریب بود.
بعد از این ماجرا سه ساعت گذشت و واریا اصلا ان را حس نکرد .او غرق ساتن ،ابریشم و دانتل و تور و روبان و پر شده بود و از این بابت چشمانش سیاهی می رفت و سردرد گرفته بود .
بعد از بوتیک ،مارتین مایلز واریا را یکراست به طرف مغازه کلاه فروشی بردند .او در انجا با مرد قد بلندی به نام اریک که اهل اسکاندیناوی بود ،اشنا شد .اریک طراح کلاه بود کارهایش جالب و دیدنی بود .مادام رنه همراه اریک تعداد زیادی کلاه قشنک و جالب عجیب روی سر واری امتحان می کردند .مدل کلاه ها بستگی به لباسها داشت که ایا یقه باز هستند و یا چه رنگی و چه مدلی هستند .خلاصه وایا که شبیه ادم اهنی شده بود سراپا گوش بود .این کلاه را بزار -بلند شو -بشین -راه بروخلاصه ان قدر او را چرخاندند که نفهمید چه شد که دوباره سوار ماشین یان لبیک ول به طرف مقصد دیگری در حرکت بودند .
واریا خیلی اهسته با صدایی ضعیف گفت :باورم نمیشه که این همه بلا سرم بیاد .
romangram.com | @romangram_com