#رویای_واریا_پارت_103

ولی با تمام اینحرفها هنوز شوق دیدن پییر را حس می کرد .با شنیدن صدای او پای تلفن به احساسش نسبت به او پی برد .تصور دیدن پییر حس غریبی در او ایجاد می کرد و قلبش به تندی می تپید .زمان به کندی می گذشت و او هیچ حرکتی نمی کرد .کنار پنجره رفت و پرده را کنار زد .در اسمان ماه درخشان و ستاره های زیبا همه جا را روشن کرده بودند .او مرتب با خودش تکرار می کرد :من نباید من نباید بروم .ولی در درونش نگران انتظار پییر بود .او همان طور که مشغول این افکار بود به سالن غداخوری رسید .در انجا فهمید که شام خوردن با خانواده دوفلوت چند ساعتی طول می کشد .دوازده نفر دور میز نشسته بودند و تنها کسی که مدام حرف می زد کسی به جز اقای دوفلوت نبود .او با توصیف خاصی راجع به ابریشم و کارخانه جات و اصول تجارت ابریشم صحبت می کرد و چنان جزئیات ان را توضیح می داد که همه احساس خستگی و کسالت می کردند .البته تمام هدفش این بود که با این اوصاف روی یان تأثیر بگذارد .او راجعبه کوچکترین نکته های ابریشم و ماشینهای مختلف ریسندگی و بافندگی و خلاصه هر انجه که به مغزش می امد حرف می زد و حرف می زد .مثلا ًراجع به رنگ کردن ابریشم و موادلازم برای این کار از قبیل گلیسیرین ،روغنهای معدنی ،ژلاتین ،چسب و غیره یک سخنرانی طولانی انجام داد .وارای از طرز نگاه کردن یان و حالت صورت و لبهایش فهمید که تاچه اندازه از این حرفهای کسل کننده بیزار است .لی از طرفی ناچار به تظاهر است که انگار مو به موی این مزخرفات را گوش می کند .مثلا ًهرچند وقت یکبار سؤال می کرد ویا چیزی می گفت تا اقای دوفلوت متوجه خستگی او نشود و فکر کند که یان تمام حواسش متوجه اوست .

واریا حتی از نگاهای اعضای خانواده هم فهمید که انها در درونشان این جمله را می گویند "باز هم حرفهای یکنواخت و تکراری پیرمرد "اما خانم دوفلوت با اخم به انها فهماند که باید تحمل کنند و خودش هم با اشتیاق فراوان شنونده حرفهای شوهرش بود .وارای پیش خود گفت:چه همسر خوب و عاقلی واقعا ًشوهرش باید قدردان او باشد .زمانی که همه مشغول خوردن غذاهای خوشمزه روی میز بودند اقای دوفلوت بی اعتنا به همه حرف می زد .واریا به خوراکیهای خوشمزه ای که روی میز چیده بود فکر می کرد به خصوص پنیر مخصوصی که تا به ال درعمرش چنین چیز جالبی نخورده بود .در انتهای شام به عنوان دسر شیرینی های متنوع با میوه های رنگارنگ همه به طرز با سلیقه ای تهیه و تزئین شده بود .

بعد از صرف شام و شراب گوارایی که در طول شام سرو می شد همه کمی گرم شده بودند .انها از سر میز بلند شدند و به طرف اتاق نشیمن رفتند .درتمام طول این مدت اقای دوفلوت بی وقفه و بدون احساس خستگی حرف می زد .در بین حرفهایش گفت :فردا اگر وقت داشته باشیم باید این خانم جوان را به کارخانه ببرم .وارای هم مؤدبانه گفت :باید خیلی جالب باشه .

خانم دوفلوت اضافه کرد :همچنین شهر رو هم باید نشون بدیم .

اقای دوفلوت در تأیید حرفهای همسرش گفت :البته ،چیزی که بسیار مهمه این است که همشهریهای ما ایشان را ببینند .جناب ادوارد در نامه ای برایم نوشته اند که اکثر لباسهای که مادموازل در این سفر با خود اورده اند از جنس ابریشم مخصوص کارخانه خودمان است .

جین که حسادت ازارش می داد به حرف افتاد :ما چقدر مشتاق دیدن لباسهای شما هستیم .

واریا هم جواب داد:همه ان لباسها مناسب این فصل هستند .

خانم دوفلوت باخوش صحبتی خاص خودش گفت :من نمی فهمم امروزه چطور دختران جوان قدرت خرید این همه لباس گران قیمت را دارند .وقتی جین به سن بیست و یک سالگی برسه شاید پدرش به او اجازه پوشیدن چنین لباسهایی را بدهد .اما مطمئنا ًاو بیش از یک یا دو لباس در سال نمی تواند داشته باشد.مگر اینکه پدرش سخاوت بیشتری به خرج دهد .(اینا دیگه کی هستن ؟؟دختر بیچاره !!!!انگار به اسیری گرفتنش!!!)

خانم دوفلوت بعد از اخرین جمله اش نگاه مخصوصی به واریا کرد .واریا از نگاه او هم عصبی شده بود هم خجالت کشید .


romangram.com | @romangram_com