#رویای_واریا_پارت_104

شاید انها فکر می کردند به واریا ارث زیادی رسیده که می تواند این همه لباس گران قیمت بخرد .او از اینکه لباس شبی که به تن داشت بیش از صد پاند قیمت داشت احساس ناراحتی می کرد و معذب شده بود .یک لباس شب فوق العاده شیک و سنگین از جنس ساتن نقره ای که با دانتل و گیپور به طرز زیبایی تزئین شده بود .یک لباس تنگ و کوتاه ،که واریا قبل از پایین امدن از پله ها چندین بار خود را در ائینه تماشا کرده بود .او احساس خوشحالی می کرد از اینکه پییر او را اینچنین زیبا خواهد دید .چن پییر زیبایی واریا را با ان لباس های قدیمی و ازمد افتاده تحسین کرده بود ،حالا با دیدن او چه عکس العملی خواهد داشت ؟این لباس دکلته و یقه باز که بی پروا سینه های برجسته او را به نمایش گذاشته بود با این مدل جدید هماهنگی زیبا و باشکوهی به او داده بود .

خیلی مشکل می توانست به حرفهای انها گوش کند و تمرکز کند .دیگر کم کم داشت خسته می شد .تمام تلاشش را می کرد تا به سوالات پاسخ درست بدهد و یا به نگاههای خاص جین و خانم دوفلوت توجه کند .وقتی خانم دوفلوت از جایش بلند شد و اعلام کرد که دیگر وقت خواب است واریا حسابی خوشحال شد .خانم دوفلوت گفت :فردا شما یک روز طولانی در پیش دارید .شاید هم به مهمیانی شبی که فردا قرار است برویم دیر برسید .می دونم خیلی خسته اید .امید وارم هرچه که لازم دارید در اتاقتان باشد .واریا هم از او تشکر کرد و به یکایک افراد خانواده شب بخیر خیلی محترمانه و مؤدبانه گفت.وقتی به یان رسید دستش را دراز کرد که با او دست دهد .اقای دوفلوت از این کار واریا کلی خندید .او با صدای بلند در حالی که می خندید گفت :شما دو تا جوان نباید از ما خجالت بکشید .شما باید من و همسرم را مثل خانواده خودتان بدانید .همدیگر را ببوسید .خودتون خوب می دونید که چقدر این کاررو دوست دارید .

واریا از خجالت سرخ شد و احساس کرد گونه هایش می سوزند .اما یان خیلی خونسر به جلو خم شد و واریا را به این ترتیب بوسید .صورت وارایا داغ شده بود بدون اینکه به کسی نگاه کند همراه جین به طبقه بالا رفت .

او در اتاقش چند دقیقه ای در حال جنگ و گریز بود و حالتی پریشان داشت که یک دفعه صدای در را شنید و پرسید :کیه ؟با خود فکر کرد شاید جین باشد و تعجب کند که چرا واریا هنوز لباسش را عوض نکرده است.ولی در باز شد و مستتخدمی که قبلا ً نامه پییر را به او داده بود داخل شد و به ارامی گفت :

-ببخشید مادموازل حالا همه چیز امن و امان است .

واریا به او خیره شده بود و نمی دانست چکار باید بکند ایا نباید قبول می کرد و یا باید دنبال او می رفت ؟چند لحظه مردد ماند و به ناگاه تصمیمش را گرفت .از داخل قفسه یک شال برداشت و خودش را اماده رفتن کرد .بدون یک کلمه دنبال مستخدم راه افتاد .اهسته به سرسرا رسیدند .واریا پیش خودش فکر می کرد که یان چند اتاق ان طرف تر خوابیده است و هر صدایی که از قدمهای او بلند شود خطر ناک بود .خیلی اهسته به طبقه پایین رسیدند .صدای تیک تیک ساعت پدربزرگ در سالن شنیده می شد .به اخرین پله رسیدند همه جا ساکت بود .روی نوک پا راه می رفتند تا به در جلویی رسیدند و اگر کمی جلوتر می رفتند به در می رسیدند که به خیابان باز می شد .

-من نمی دانم که شما چه وقت برمیگردید مادموازل ؟پس این کلید را بگیرید و هر وقت برگشتید با ان در را باز کنید و کلید را روی این میز بگذارید من صبح خیلی زود بیدارمی شوم قبل از هر کسی دیگری ترتیب زنجیر در را خودم خواهم داد شما نگران نباشید .

-خیلی ممنونم .

واریا کلید سرد را در دستش گرفت و تازه متوجه شد چون عجله کرده کیفش را همراه خود برنداشته .دیگه وقتی برای این چیزها نبود .در باز شد و اهسته او وارد خیابان شد .برای لحظه ای گیج شده بود و نمی دانست چکار کند .اول به طرف راست و بعد به طرف چپ نگاه کرد .هیچ کس انجا نبود .سکوت همه جا را فراگرفته بود .یک دفعه نگران شد مبادا همه اینها شوخی بوده و پییر می خواسته با او بازی کند و اصلا ً قرار نیست بیاید .در این افکرا بود که شروع به قدم زدن کرد و به سمت راست پیچید خیابان خیلی تاریک نبود و محتاب قشنگی همه جا را روشن کرده بود از ان دورترها سایه هایی می دید که باعث عصبانیتش شده بود به نظرش می رسید که در بین ان سایه ها کسی نگاهش می کند ،با نگرانی به پنجره های خانه نگاه کرد ولی هیچ کسی را ندید .باعجله به راهش ادامه داد در همین وقت او را دید .او به انتظار واریا در گوشه ای ایستاده بود و قبل از رسیدن واریا به او دستهایش را باز کرد و به طرفش امد .


romangram.com | @romangram_com