#رویای_واریا_پارت_101
-متأسفم .قصدم به نوعی کمیک به تو بود .می شه حالا دیگه بریم پایین به اتاق نشیمن ؟
-بسیار فکر خوبیه بریم .
یان در اتاق را برای واریا باز کرد و او از اتاق خارج شد .همان طور که از راهرو می گذشتند واریا با خود فکر می کرد فایده ای ندارد که ادم بخواهد با او دوستی کند .من هرچه که بگم و هر کاری بکنم بی نتیجه است چون او یک مرد غیر قابل تحمل است .حق با سارا بود که ان اسامی خنده دار را روی او گذاشته بود .
نیم ساعتی که در کنار خانواده دوفلوت بودند واریا متوجه شد که یان چقدر معذب و ناراحت روی صندلی نشسته و به سؤالات کسل کننده و بی مورد انها جواب می دهد .سؤالهایی مثل حال پدرتان چطوره ؟
هوای لندن الان چطوریه ؟ایا به تئاتر قشنگی رفته اید ؟
هر جمله بی معنی و چرندی باعث خنده واریا می شد چون او تصمیم گرفته بود چون او به سؤالات به مهربانی جواب می داد و اگر وابی را نمی دانست از یان می پرسید :یان نظر تو در این باره چیه ؟من که نمی دانم .ویا اجازه بدین یان برای شما توضیح بده چون او عاشق اینه که تعریف کنه .با این جملات خشم یان بیشتر و بیشتر می شد .انقدر که واریا جرأت نمی کرد به او نگاه کند .ناگهان مادام دوفلوت اعلام کرد :شام در ساعت هفت و نیم حاضره از روی ساعت یک ربع به وقت شام ماندهبود که به واریا پیشنهاد شد :اگر مایلید می توانید به طبقه بالا بروید و لباستان را عوض کنید .
-بله خواهش می کنم .
جین همراه واریا به طبقه دوم رفت .وارا داخل اتاقش شد و چمدان ها را وسط اتاق دید .او سرگرم باز کردن چمدان ها و مرتب کردن لباسهایش بود که شنید چند ضربه به در اتاقش می زنند .جواب داد:
-بفرمایید !
romangram.com | @romangram_com