#ریما_پارت_91
پدرام:یه لحظه داداش!
رفت پیشش و شروع کرد به حرف زدن.بعد چند دقیقه مرده سرشو تکون داد و گفت:آها!خوبی پسر؟عمو چطوره؟
مانی:فامیل دراومدن!
سانیار:ساکت شو ببینیم چی میگن!
مانی:مثلا من حرف نزنم تو میشنوی؟
سانیار:هوووم...نه!
مانی:پس گل بگیر!
پدرام دوباره به مرده یه چیزی گفت که رفت تو فکر.
بعد چند ثانیه گفت:باشه...برو واسایلتو جمع کن!
پدرام خوشحال اومد سمتمون و از رو بل کیف لب تاب و کولشو برداشت.
پدرام:خب بچه ها من همین واحد بغلیم.مزاحم خلوتتون نمیشم.فعلا بای!
پدرام که رفت برگشتم سمت مانی.دیدم چشماش ریزه و زبونشو گاز گرفته!این یعنی تو فکره!
سانیار:چی مغز نداشتت رو مشغول کرده؟
مانی:هههوم...میگم!مگه معمولا آدما به یه تازه عروس داماد نمیگن که نمیخوایم مزاحم خلوتتون بشیم؟یعنی..
زدم پس کلش و گفتم:یه ساعته بخاطر این داری به مغز آک بندت فشار میاری؟
رفتم سمت اتاق.
romangram.com | @romangram_com