#ریما_پارت_163
از این شوخیه رامتین قند تو دلم آب شد!وای خدا بچه ی خواهرم!پسر ریما!خواهر زاده ی من!
رامتین که قیافه ی شاد منو دید با خنده گفت:آه!ببین چه حالیم کرد! تو واسه خواهر زاده ای که هنوز در حد یه حرفه انقدر ذوق کردی واسه بچه ی خودت چیکار میکنی؟
یه ذره نگاش کردم که خودشو جمع کرد.
با صدایی که معلوم بود سعی داره نخنده گفت:البته با توجه به هویت سیب زمینی نسبت باید بجای بچه بگیم غده ی سیب زمینی!
پسرا بلند زدن زیر خنده و رضا بستنیش رو پاشید تو صورت امیر علی! هنوز داشتن میخندیدن که با نگاه چپ چپ من خفه شدن!
یهو دیدم همه ی صندلیا عقب رفت و همه راه افتادن سمت بیرون!
بدون اینکه سرمو برگردونم زیر لب با لبخند گفتم:ریما...
عادتشه که وقتی میاد کافی شاپ،همه رو بیرون میکنه تا فقط جمع صمیمیه خودمون دور هم باشیم.
رایان:خب پسرا!به صف شین!
متعجب برگشتم سمتشون.ریما و رایان با یه لبخند ملیح جلومون وایستاده بودن.عجیبه!هر وقت یه موضوع مهمی پیش بیاد رایان یا ریما میگن که به صف شیم!آخرش من نفهمیدم به صف شدن ما چه تاثیری تو رسوندن خبر داره!؟؟
منتظر چشم دوختیم بهشون....
ریما:راستش...
رایان با لبخند گل و گشادی پرید وسط حرفش و بیخیال گفت:ریما اینا رو ولش کن...مقدمه چینی رو بیخیال...آقاجون خلاصه میکنم!خب آقایون....
ریما:دارین دایی میشین!
هممون با دهن باز زل زدیم بهشون!ریما لپش قرمز شد و سرشو انداخت پایین.
رایان با خنده گفت:نامرد من میخواستم بگم!خخخ...چتونه بابا؟یه جور نگاه میکنین انگار معجزه دیدین!
romangram.com | @romangram_com