#ریما_پارت_162
جیغ کشیدم و بلند گفتم:ا رایان!رایان منو بذار زمین!رایان خر!رایان!رایــــــــــــــ ـان!
رادین**
خسته از باشگاه اومدم بیرون.دوست داشتم نیم ساعت پیش که ریما حالش بد شد باهاش برم ولی خودش مخالفت کرد.اسرار داشت که تمرینمون رو کامل کنیم.
هیچ کدومون هنوز نمیدونیم چرا یه هفته ست که ریما سعی داره آموزش تموم افراد رو کامل کنه و تقریبا هممون تو آماده باشیم!خودش که هیچی نمیگه!پسرا هم که هیچ ولی من به این رایان مشکوکم!بزغاله میدونه ها ولی چیزی نمیگه!من میدونم...رایان امکان نداره کاری برخلاف میل ریما انجام بده!یه دوش گرفتم و رفتم سمت کافه برگ.تابحال رضا تو باشگاه گیر داده بود که نیم ساعت بعد هممون تو کافه برگ جمع شیم و بستنی بخوریم!
فکر کنم این رضا یه روز بستنی نخوره تشنج کنه!جونش به بستنی بستست!
از در کافه رفتم تو جمع پسرا عین گاو پیشونی سفید معلوم بود!مثل همیشه رو میز وسط کافی شاپ نشسته بودن و داشتن با سر و صدا حرف میزدن!بدون توجه به نگاه های خیره ی دخترا رفتم سمت میزمون.خودم خوب میدونم که قیافم به بابا بزرگم رفته و خیلی خفنم ولی باز نگاه های گاه و بیگاه دخترا به جای اینکه بهم اعتماد بنفس بده و خوشحالم کنه بیشتر اذیتم میکنه!
به میز که رسیدم سامیار با لودگی بلندشد و صندلی رو برام عقب کشید!این کار همیشگیه اشکان بود!با خنده نشستم پشت میز.
تا بستنیم رو بیارن نگاه های خیره و هیز دخترا رو اعصابم بود!پسرا هم هی برام چشم و ابرو میومدن و بیشتر عصبیم میکردن!
برگشتم سمت میز بغلی و با صدای آروم ولی خشنی گفتم:مشکلی پیش اومده خانوما؟
با ترس بهم نگاه کردن و وقتی نگاه ترسناکم رو دیدن با ترس سرشونو انداختن پایین و جیکم نزدن!
نفسمو فوت کردم و برگشتم سمت پسرا.
سامیار:یعنی خاک تو سرت رادین!با این همه خشونت آخرش میترشی!
با پوزخند گفتم:نه اینکه تو زن و بچه داری!
رامتین با خنده گفت:فعلا که رایان از هممون زرنگتره!مرحله ی اول رو رفت،حالا به امید خدا مرحله ی دوم رو هم با موفقیت میگذرونه و یه نفر به جمعمون اضافه میشه!
romangram.com | @romangram_com