#پسرای_بازیگوش_پارت_91

_امروز دیدمش.
دستم از حرکت ایستاد
_خب...کجا؟
_وقتی بامیلاد رفتم،برگشتنی پشت چراغ قرمز ،با یه جای اسفندی و چادور کهنه ای که دور کمرش بسته بود،کاسبی میکرد،آاااااه،مسبب تمام بدبختیاش من بودم،منو دید اما نشناخت،اما عشق زندگیه من بود ،هیچ وقت از ذهنم پاک نمیشد.

کمی شوناشو ماساژ دادم چشماش رو به بسته شدن بود رو تخت خوابوندمشو بیرون اومدم...
تاحالا به این فکر نکرده بودم که امیر علیم میتونسته عاشق بشه !
شگفت زده بودم،اخه مگه میشد؟ پسر مغرور و هوس باز ،عاشقی کرده باشه ؟
به مهمونا پیوستم کنار اکیپ حسین نشستم،اکیپشون تشکیل میشد از دوتا دختر خیلی جلفو و سه تا پسر دختر نما که چنان با عـــــشوه حرف میزدن دخترا دهنشون باز میموند.
حسینم مثل همیشه دسگاشون کرده بود. چشمکی بهم زدو رو کرد به یکی از دخترا وسرشو کنار گوشش برد.
دختره چشمش به من بودو هر دقیقه نگاهش ترسیده تر میشد ،معلوم نبود این حسین چی داشت بهش میگفت که رو سفید کرده بود...
وقتی درگوشی گفتنش تمام شد رو کرد به پسرا...
_میخواید براشماهم بگم؟
یکیشون صداشو پراز نــــاز کردو گفت:
_آرررره جـــــونم ،بگــــو دلبرم
تهشم یه بوس آبدار چسبوند رو لپ حسین که من جاش چندشم شد
سری به نشونه ی تاسف براش تکون دادم
ببین تورو خدا؟ چندتا آدم چپل چلاق بدتر از خودش دورش جمع کرده.
از کنارشون بلند شدم ،خواستم به طرف تراس برم که حرکت هولکی، میلاد که بعد از اتمام تماسش اتفاق افتاد تیکه ای از دلمو ریخت ،تا پر کردن چند قدمی که بینمون فاصله انداخته بود جون به لب شدم ،میلاد کلافه دور خودش میچرخید.

romangram.com | @romangram_com