#پسرای_بازیگوش_پارت_90


اونم دوسم داشت از نگاهاش میخوندم،خانوادش فقیر بودن مادرش کلفت بودو پدرش کارگر شهر داری ،هیچ کس پدرشو تاحالا ندیده بود ،پدربیچارش برای حفظ آبروی زنشو تک دخترش آفتاب زنون میرفت بیرونو شبا موقعی به خونه میومد که هیچکس تو کوچه نبود...

بینی بالاکشیدنش رو اعصابم بود از،رو میز دستمالی برداشتمو به سمتش پرت کردم
_بگیر اون وامونده رو.
بعد از انجام فریضه ی گرفتن بینی دوباره ادامه داد.
_اون موقع ها تمام حرفامو پیش حسین میزدم ،وقتی بهش گفتم عاشق شدم،کلی مسخرم کردو دستم انداخت،انقدر به این عشق مسمم شده بودم که تو سن پونزده سالگی وبال مامانم شدم که بریم خواستگاریه، دختری که حتی اسمشم نمیدونستم.
هه،قضیه از اونجا غم انگیز شد،بعد از اون اتفاق، آرزو کردم که ای کــــاشک لال بودمو قضیه رو به مامانم نمیگفتم...
اون شب مامانم خیلی عصبانی بود از بابامم یه کتک مفصلی ام خوردم،بابام تمام جدو آباد دختر بیچاره رو به فهش کشید ،تا،یه هفته نزاشتن از اتاقم بیرون بیام ....
حسین مدام بهم سر میزد،واز اتفاقایی که میوفتاد ،مطلع ام میکرد.
مامانم تمام محله رو ریخته بود بهم ،هرجارسیده بود آبروی این دخترو مامانشو برده بود ،به همه گفته بود براپسرم تور پهن کردن،حسین میگفت پدر بیچارش سرش خم بودو هیچی نمیگفت،مادرش چادرشو انداخته بود روصورتشو گریه میکرد ،دختربچه ی بیچاره جرات بیرون اومدن از خونه ام نداشته....
چندهفته بود تمام زندگیم به کل نابود شد از اون زمان هــــیچم ،پوچـــــم.
پدرش به یه مرد سی ساله شوهرش داد تا آبروشو حفظ کنه....
حداقل بیست سال تفاوت سنی داشتن.
(دستشو محکم به صورتش کشید.
برای آروم کردنش،کمی کتفشو ماساژ دادم)

_یاد عشق قدیمیت افتادی؟
نگاهم کرد

romangram.com | @romangram_com