#پسرای_بازیگوش_پارت_71
ساعتو نگاه کردم نزدیک غروب بود.
_اگه دوستداریت الان بریم!
همگی بانظرم موافقت کردن.
دریا رو،تو سبدش گذاشتمو،همراه خودم بردم.
تمام فروشگاهای سیسمونیرو زیرو رو کردیم ،هرکدوممون یه صلیغه ای، برای خرید تخت دریا کوچولو داشتیم ،که آخر زور امیر علی به هممون چربیدو ...
تخت نوزادی، طرح فیلی ،رو انتخاب کرده بود. ،رنگ بندیه ابی سفیدش به نظر شاد میومد...
شاید در طول زندگیم برای خریدن چیزی این همه شورو اشتیاق نداشتم...
امیرعلی"
دریارو تو تختش خوابوندم نگاهی به اتاق انداختم ،یاد پنج ماه پیش افتادم که چه شوقی داشتیم برای خرید تخت و کمد...
لپای تپلشو کشیدم تو این پنج ماه، حسابی تپل شده بود،وقتی زبون باز کرد به میلاد گفت بابا،چقدر اون شب خوش گذشت ،شاید از معدود مرد هایی، بودیم،که بدون همسری! پدر شدیم.
رضا وارد،اتاق شدو،دستی روی شونه ام،گذاشتو گفت:
رضا_امیر علی!
نگاه از چهره ی دریا گرفتمو ،انگشتمو به نشونه ی هــــیس جلو بینیم گذاشتم
دست رضارو گرفتمو اوردمش بیرون اتاق
رضا دستشو از دستم در اورد
رضا_چته؟چرا کولی بازی در میاری؟
romangram.com | @romangram_com