#پسرای_بازیگوش_پارت_72
قیافمو کج کردمو گفتم:
_باصدای نکرت دریا بیدار میشد!
به حالت مسخره لبخند رو لبش اومد.
رضا_ای جوووونم ،من فدای دریا بشم.
دست گذاشت دو،طرف صورتمو لپامو کشید
باعصبانیت زدم زیر دستش خواستم یه چندتا حرف بارش کنم که یادم افتاد دریا خوابه.
اروم حرف میزدیم...
_برو خدارو شکر کن اگه دریا بیدار بود زندت نمیزاشتم!
بابیخیالی شونه ای بالا انداخت و به سمت آشپزخونه رفت...
_میگم امیر علی امشب قراره بری خونتون ؟
_تواز کجا خبر
داری؟
_از هم اتاقیم،خبرا زود میپیچه ،انگار ننت میخواد زنت بده.
بعدم به این حرف مسخرش خندید...
برو بابایی نثارش کردمو وارد اتاقم شدم.
چندروز پیش مامانم بهم زنگ زد و کلی تحویلم گرفت اخه از این عادتا نداره زیاد قربون صدقمون بره ،بعد از چند دقیقه حرف زدن کاشف به عمل اومد که خـــــانوم برام نقشه کشیده سرو سامونم بده ،خبر نداشت که این دریا کوچولو چجوری پسرشو از لجنو کثافتی که توش گیر کرده بود، نجات داد.
رو ی تخت دراز کشیدمو دستمو زیر سرم گذاشتم ،تو این نه ماهی که دریا بهمون اضافه شد خیلی چیزامون تغییر کرده میتونم قسم بخورم زندگیمون از این رو به اون رو شده.
romangram.com | @romangram_com