#پسرای_بازیگوش_پارت_60
دستی براش تکون دادم...
_من رفتم خدافظ.
بادستش اشاره کرد که وایسم
_چکار داری؟
از طرف خدافظی کرد و گفت:
_وایسا باهم بریم !
_شماها لفتش میدید.
_نه، الان باهم میریم .
_پایین تو ماشین منتظرتونم.
دستی براش تکون دادمو ،از شرکت زدم بیرون.
میلاد"
بعد از رفتن امیر علی،سریع وسایلمو جمع کردم،لحظه ای ذهنم درگیر مکالمه ی چند دقیق قبل،شد .
ممکن بود دختر اصالتی این معامله رو بهم بزنه! ،مجبور شدم زنگ بزنم حاج فتاح، کسی که بیشترین سهم رو داشت تو این پروژه ،مرد عاقلی بودو به نظر دختر اصالتیو کاملا میشناخت...
از اتاقم زدم بیرونو جلو ی اتاق امیر ایستادم، چند ضربه زدمو وارد شدم ،داشت کتشو میپوشید.
_زود باش امیر علی پایین منتظره!
منتظره جوابش نشدمو ،از شرکت بیرون زدم، دکمه ی آسانسورو فشردمو منتظر شدم ...
romangram.com | @romangram_com