#پسرای_بازیگوش_پارت_41

تو اتاقم نشسته بودمو مخاطبینمو بالاپایین میکردم ،ازبس زیاد بودن نمیدونستم از کدومشون شروع کنم.
چشممو بستمو انگشتمو روی، صحفه گذاشتم...
یکی از چشمامو باز کردم ،انگشتم روی اسم پریچهر بود،یاد خاطراتش افتادم،دختر چشم گوش بسته ای بود،باکاراش منو میخندود ...
بایاد آوریه خاطرات لبخندی روی صورتم نقش بست.
اولین دختری بود که آرامشو به تک تک سلول های بدنم تزریق میکرد.

بعد از چندتا بوق جواب داد
_الو
_حسیـــــن!!!!
تعجب توی صداش موج میزد.
_آره خودمم.
لحنش تغییر کرد...
_کاری داری؟
_راستش آره!
_بگو؟
_راستش.....یه سوالی میخوام بپرسم ازت...

خیلی خشک، گفت:
_زودتر ،کارتو بگو.

romangram.com | @romangram_com