#پسرای_بازیگوش_پارت_158


میلاد نگاه کوتاهی به احمدی کردو روبه پیرمرد گفت:
_این حرفا چیه عمو جان ،انشاالله سایت بالاسر دخترت باشه.
پیر مرد تک خنده ای کرد.
حسین سرشو نزدیک گوشم اورد...
_میگم، بیا بریم چند پرس غذا بگیریم .
_اره فکر خوبیه بریم...
بلند شدیمو خواستیم بریم که نازنین جلومونو گرفت
_کجا؟ شب بمونید...
نگاهی به حسین انداختم...
حسین_منو امیر علی یه دقیقه بربم بیرونو بیام،زود میایم.
سرشو تکون داد.
_پس من شام درست میکنم تا شما بیاید.
با حسین همزمان نــــــه بلندی گفتیم
بنده خدا ترسید.
رضا بلند شدو کنار احمدی ایستاد...
_نه دیگه نازنین خانوم مزاحمتون نمیشیم

، بچها بلند شید دیگه زحمتو کم کنیم.

romangram.com | @romangram_com