#پسرای_بازیگوش_پارت_159

میلاد بلندشدو دستی به شلوارش زد
احمدی غمگین نگاهمون کردو گفت:
_مرغ و گوشت نداریم اما میتونم یه غذای ساده اما خوشمزه درست کنم.
واای لعنت به ما که خجالت زده اش کردیم...
میلاد_خانوم احمدی این حرفا چیه؟میخواستیم مزاحمتون نشیم.
نازنین_شما مراحمید ،حالا امشب سر سفره ی درویشیه ما بشینید.
حسین_بچها دیگه ممانعت بیجا نکنید من که میخوام امشب دست پخت خانوم احمدی رو بخورم..
لبخند دلنشینی رو ی لبای نازنین نقش بست،همیشه ازش بدم میومد اما امشب عجیب به دلم نشسته بود.

حسین پیش اقای احمدی رفتو گوشه ی تخت نشست...
_آقای احمدی، ما اسم شریفتونو نمیدونیم!؟
پیر مرد لبخندی زد...
_غلام شمام اقا،اصغرم.
حسین قرمز شد پیش تواظع این پیر مرد.
_شما سروری عمو اصغر.
رضا_کم دل بدیدو قلوه بگیرید،عمو اصغرماروهم دریاب...
عمو اصغر_تعریفتو از نازنین زیاد شنیدم شماباید اقا رضای شیطون باشید؟
میلاد_عمو اصغر کجاشو دیدی! یه کارایی میکنه که هیچکس از عهدش برنمیاد!
عمو اصغر خندید....

romangram.com | @romangram_com