#پسرای_بازیگوش_پارت_112

واااای خدا،چرا این بچه رو سر راهمون قرار دادی؟
حکمتت چی بود؟
میلاد مستاصل نگاهم میکرد،پوفی از سر کلافگی کشیدم،رضا خم شدو دریارو تو آغوش کشید.
رضا_حالا نمیشه فردا این کارو کنیم
لحن مظلومش خنده دار بود،انگار میخواست بچه خــــر کنه.
_نـــــه
قدمامو محکم برداشتمو دریارو از رضا جدا کردم
کمی دور تر ،در ،درگاه امامزداه گذاشتمش،بوسه ای بر پیشانیش زدمو ترکش کردم
عــــربده میزدو گریه کنان ،بابا رو صدا میزد...

بابا گفتنش پر از عــــجز و لابه بود...
اما هیچکدوم از اینا منو منصرف نمیکرد از انجام این کار،من از آزمایشات الهی بیزارم،مغزم معتقد بود این بچه از آسمون برای ما فرستاده شده ....


امیر علی"

دل دیدن اشکاشو نداشتم،پشت کردم به دخترکی که فقط نه ماه داشت،و ما چقدر بزدل بودیم که دوستداشتنش را انکار میکردیم ،حالــــم خراب بود
داغووون داغــــون بودم....
حسین عصبی پایش را به بلواری که در چند قدمیمان بود کوبید ،ضربه انقدر محکم بود که شکستن انگشتاشو میشد حدس زد...

romangram.com | @romangram_com