#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_72


بى بى از توى كابينت فلفل سياه و نمكدون رو برداشت و سپس به طرف سينى چايى ها امد

_بى بى _ چايى .. داماد كدومه ؟!

شكاك اولين ليوان رو نشون بى بى دادم ...

بى بى هم تا تونست داخل ليوان را از فلفل و نمك پر كرد و بعدشم چايى را همزد تا فلفل و نمك دران هل شود!

بى بى لبخندى زد و گفت :

_بى بى _ خب ديگه حاضره ، ميتونى برى عروس خانوم .... فقط حواست باشه خود داماد اين ليوان رو برداره ها .. نزنى پدرشوهرتو بسوزونى !

از ته دل خنديدم

_ خيالت راحت بى بى جونم

_بى بى _ برو ديگه دخترم ... خدا به همراهت.

سريع خودمو جمع و جور كردم و براى آخرين بار يه نگاه تو آينه به خودم انداختم و از آشپزخونه خارج شدم ...

اولين قدمى كه داخل هال گذاشتم ، توجه ى همه ى نگاه ها را به خودش جلب كرد ...

از استرس و استراب زياد دستام ميلرزيد ، ميتونستم حركت قطرات عرق را روى پيشانيم احساس كنم ...

خداى من كمكم كن ...

دارم ديونه ميشم ..

اول از همه به طرف پدر سپهر رفتم و چايى بهش تعارف كردم ، پشت سرش هم مادرشو بعدشم پدرو مادر خودم ، و آخر هم همان ليوانى را كه بى بى اماده كرده بود را به سپهر دادم

romangram.com | @romangram_com