#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_173


به طرف تختخواب اتاق رفتمو لب تخت نشستم .. باصداى قفل شدن در رو به سپهر برگشتم ..نه اين همون چيزى بود كه ازش وحشت داشتم

سپهر با خنده به من نگاه مى كرد و درحال باز كردن دكمه هاى پيرهنش بود .. چهارتا از دكمه هاى پيرهنشو كامل باز كرده بود كه باعث مى شد سينه ى برنزه و عزله ايش مشخص بشه .

وايى كه اين بشر چقدر خوشتيپ بود ... سپهر درحالى كه مشغول نگاه كردن به من بودم بهم نزديك شد

روى پاهام ايستادم .. نبايد بزارم بفهمه كه ازش ترسيدم چون ممكنه اذيتم كنه وآتو بشه دستش ... فاصله ى منو سپر لحظه به لحظه كمتر مى شد .. سعى داشت بترسونتم اما من مغرور تر از اين حرفا بودم .. دستمو به طرف لباسش بردم و بقيه ى دكمه هاشو باز كردم و سپس با يه اشاره پيرهنش را از تنش درآوردم .. هيكل عزله ايش چشمم را روى خودش ثابت نگهداشت ...

چرخى زدم و پشت بهش ايستادم و خودم را توى آغوشش ولو كردم و با لحنى كه سعى داشتم كلى اِشوه توش باشه گفتم:

_عزيزم كمكم ميكنى لباسم را درارم ؟!

سپهر با چشمايى از تعجب گشاد شده نگاهم كرد و بعد از كمى مكث ازم دور شد و پتو و بالشتش را از روى تخت برداشت و روى كاناپه براى خودش جا انداخت و بدون هيچ حرفى پشت به من خوابيد

خنديدم و به طرف چراغ اتاق رفتم و خاموشش كردم

حالا ديگه نميترسيدم .

" صحرا "

همينطور كه مشغول بازى با كنترل تلوزيون بودمو داشتم كانال هارو بالا پايين مى كردم .. زيرلبم تند تند به پندار چيز مى گفتم : وايى كه چقدر بيشعوره ، بى شخصيته ، بى عقله و از اينجور حرفا

هركارى مى كردم خوابم نمى برد تلوزيون هم كه هيچ برنامه ى درست و حسابى اى نشون نميداد ... اوووف پس من چيكاركنم ؟!

اينجاهم كه خوابم نميبره

دستامو دور زانوهام حلقه كردمو سرمو گذاشتم روشون و آه بلندى كشيدم .. همينطوى كه مشغول تماشاى تلوزيون بودم احساس كردم كه يه چيزى داره روى دستم راه ميره ...

سريع سرمو برگردوندم و با صحنه ى خيلى خيلى ترسناكى روبه رو شدم ..

romangram.com | @romangram_com