#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_172
_پندار_ مطمئنى كه بهم اعتماد ندارى ، يعنى منظورم اينكه مطمئنى نميخواى تو اتاق باهم بخوابيم ؟
آخى ... ميخواد بهش بگم نه و اونم برگرده بياد تو اتاق پيش من ... هرچند بهش اعتماد داشتم اما خواستم يكم لجبازى كنم و البته بيشتر غرور مسخره ام بهم اجازه نداد كه حقيقتو بهش بگم ...
باكمى مِن و مِن گفتم :
_ آره پندار ، اينطوى بهتره ، بهتره فعلا تو يه اتاق نخوابيم ...
پندار بدون هيچ اعتراضى سرشو به نشونه ى علامت مثبت تكون داد و گفت :
_پندار_ باشه .. هرجور راحتى ، پس بيا اين بالشت و پتو رو بگير كه رو كاناپه سختت نباشه !
چىىىىىىىىىىىىىىىىى ! .. نكنه ، نكنه توقع داره كه من امشب توهال بخوابم ... اى پسره ى بيشعور از اولش هم ميدونستم اين اهل اينجور رمانتيك بازى ها نيست ، خاك برسر خنگت كنن كه انقدر بدبختى ... سريع پتو و بالشتو از دستش گرفتمو خيلى سرد گفتم :
_ آره ، آره اينجورى بهتره تا صبح فيلم ميبينم !
پوزخندى زد و گفت :
_پندار_ شب خوبى داشته باشه
و از پله ها بالارفت
زيرلب غريدم : توهم همينطور!
بالشت و پتومو روى كاناپه ى سه نفره انداختمو خودمم ولو شدم روش و تلوزيونم روشن كردمو يكم اين كانال اون كانالش كردم ...
"مهديس"
وقتى با سپهر وارد اتاق شدم و درم بست ترس بدى به جونم افتاد اما سعى داشتم به روى سپهر نيارم كه ازش ترسيدم .. اخه از چى بترسم .. اگه خواست بهم دست بزنه يا هرچيز ديگه اى خب ، خب جيغ مى كشم هرچى باشه چهارنفرتو اين خونه هستند كه بهم كمك كنند...
romangram.com | @romangram_com