#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_171
_ عزيزم اگه يكم دقت كنى خودت ميتونى متوجه بشى كه چى ميگن اونوقت ديگه مجبور نيستى ازمن خواهش كنى تا واسه ات ترجمه اش كنم!
صداى قهقهه ى هر5 نفر بلند شد ... پندارو بگيد كارد ميخورد خونش درنمى يومد .. آخ كه من چقدر اين بشرو اذيتش كردم ...
نفسمو بيرون دادم و با كلى اِشوه از روى كاناپه بلند شدم و به طرف آشپزخونه رفتم و يه بطرى آب از تو يخچال در اوردم و يه نفس سركشيدم ... مامانم از اين كارم متنفر بود، شديد .. اما خب من الآن ديگه آزادم .. اصلا براى اينكه بتونم آزاد باشم دست به اين بازى كثيف زدم...
بالاخره موقعه خواب رسيد.
ترانه و آرتان كه خيلى عادى شب بخير گفتند و رفتند تو اتاق خودشون خوابيدن .
سپهر و مهديس هم همينطور .
وايى اين مهديس چقدر بى حيا بود كه انقدر زود با پسره رفت تو رختخواب اما محاله من با پندار تويه اتاق بخوابم
صداى پندار بلند شد :
_پندار_ خب صحرا ماهم ديگه بريم بخوابيم !
چى ... اين پيشه خودش چى فكركرده ، نكنه فكركرده الآن ميگم چشم عشقم بدم سريع ميپرم تو بغلش .. مثل اينكه همه فراموش كردن اين ازدواج واقعى نيست و همش الكيه .. سريع اخمامو توهم كشيدمو با صداى بلندى گفتم :
_ نه آقا تند نرو ... من ميرم تو اتاق ميخوابم شما همينجا رو كاناپه كپه ى مرگتونو ميذاريد!
حسابى از حرفم جاخورد و متعجب گفت :
_پندار_ چراانوقت ؟؟!
_ چون من به شما اعتماد ندارم و نميخوام باهات توى اتاق بخوابم .
پندار بدون اينكه جوابى بده پوزخندى زد و از پله ها بالارفت و وارداتاقمون شد .. ( وايى منو باش دارم چى ميگم ، اتاقمون !!) كمى بعد بايه پتو و يه بالشت برگشت پايين .. وايى كه اين پسر چقدر ماه بود تا ديد بهش ميگم بهت اعتماد ندارم بدون هيچ چون و چرا قبول كردش شب تو هال بخوابه ... آخ بعضى وقتا اين بشر چقدر جذاب مى شد ، فقط حيف كه خيلى مغرور و لجبازه ...
romangram.com | @romangram_com