#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_170


پندار هنوزهم از كارى كه باهاش كرده بودم از دستم ناراحت بود آخه هراز گاهى دست از تماشاى فيلم برميداشت و زيرچشمى به من نگاه مى كرد .. خب حقم داشت بيچاره منم بودم ناراحت مى شدم ... چند دقيقه اى درسكوت سپرى شد كه بالاخره پندار اين سكوت مرگبارو شكست

_پندار_ تو چرا نميرى بخوابى ؟!

مثل اينكه دوست نداشت خيلى جلو چشماش باشم

با پرويى گفتم :

_ چون دوست ندارم !

_پندار_ آخه تو مگه چيزى هم از فيلم حاليت ميشه كه انقدر با دقت دارى فيلمو نگاه مى كنى ؟!

_ نه پس همه مثل خودت بى سوادن !

پندار نيم خيز شد روى ميزو كنترل دى وى دى رو برداشت وفيلمو زد استب سپس با نيشخند مسخره اى سمت من گفت :

_پندار_ خب الآن اين دختر كوچولو چى گفت ؟

وايى خداجون ، من خيلى زبانم قوى نبود و نمى تونستم يه فيلم زبان اصلى رو معنى كنم .. اما خب از شانس خوب من معناى اين قسمت از فيلمو به خوبى متوجه شدم ...

آب دهنمو قورت دادم و باكلى اِشوه جمله رو براش معنى كردم

پندار كه حسابى زايه شده بود كنترلو برداشت و دنبال يه قسمت سخت از فيلم گشت تا بتونم براش معنى كنم ... اما خب من زرنگ تر از اين حرفا بودم ... بايد يجورى بحثو عوض مى كردم تا جلوى همه زايه نشم

صداى پندار گوشمو كر كرد:

_ پندار_ اين خانومه چى گفت ؟

پوزخندى زدم و باصداى بلندى گفتم :

romangram.com | @romangram_com