#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_159
پندار _ صحرا شايد باورت نشه ، اما منم واسه اينكه بتونم هنر و علاقه مو بهتر پرورشش بدم دارم ميرم فرانسه كشورى كه به نقاشى خيلى اهميت ميدن .. صحرا مثل اينكه منو تو خيلى باهم تفاهم داريم !
با گفتن اين حرفش ضربان قلبم چند برابرشد ، وايى .. وقتايى كه ازم تعريف ميكنه و اينطورى حرف ميزنه چقدر ازش خوشم مياد ، بطورى كه بعضى وقتا دلم ميخواد بگيرم بوسش كنم ... آخه تو كه انقدر آقا و جيگرى چرا اون رفتاراى زشتو ميكنى كه حالم ازت بهم بخوره ؟! .. يعنى اونم عاشق منه .. اونم بهم اهميت ميده ، نه معلومه كه نيست .. شايدم باشه نميدونم .. اه لعنتى از اين فكراى دخترونه كه ميفتاد تو سرم به شدن نفرت داشتم ، منو پندار هيچوقت ، هيچوقت هيچوقت نبايد عاشق هم بشيم يا علاقه بينمون به وجود بياد ، دوست ندارم وقتى داره تركم ميكنه يا ازم جداميشه زجر بكشم ، بايد سعى كنم از الآن فراموشش كنم و بهش بى محل باشم ! پندار تو زندگى من نبايد بيشتر از يه همخونه باشه !
با گفتم اين حرفا تو فكرم اصلا متوجه گذر زمان نشدم و وقتى كه بخودم امدم ديدم ، هواپيما راه افتاده و ما تو هوا درحال پروازيم ، خودمو سفت به پشتى صندلى چسبوندم و چشمامو بستم و سعى كردم فكرمو آزاد كنم تا كمتر ترس به درونم تجاوز كنه ! كمى نگذشت كه پلكام سنگين شد و خوابم برد
***
با خنكى قطرات آبى كه به صورتم برخورد ميكردن چشمامو باز كردم ، كمى كشيد كه به ياد بيارم كجام و چه اتفاقى افتاده درد بدى رو تو ناحيه ى گردنم احساس مى كردم
چشمامو به سختى بهم فشوردم اولش همه جا رو تاريك و تار ميديدم تا اينكه كم كم روشن و شفاف شد ، انگار چند ساعتى بود كه خوابيدم صداى پندار كه كنارم نشسته بودم به گوش ميرسيد كه همش ميگفت :
_پندار_ صحرا ، صحراجان پاشو ديگه رسيديم
دلم ميخواست بازم بخوام اما ديگر نمى شد ، به اجباز چشمامو كامل بازكردمو نفسمو با صدا بيرون دادم و دنباله اش كشو قوصى به كمرم دادم و با صداى گرفته ام گفتم :
_ رسيديم ؟!
پندار با مهربانى لبخندى زد و گفت : ساعت خواب ، نه خوابالوى من ولى ديگه چيزى نمونده
ناخوداگاه چشمم از شيشه به بيرون هواپيما افتاد ، خورشيد كاملا غروب كرده بود ، پس خيلى وقت بود كه خواب بودم ... آهى كشيدمو سرجام نشستم و باكلافگى گفتم:
romangram.com | @romangram_com