#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_158


دوست داشتم بهش بگم كه ميترسم ، بهش بگم كه بياد جاهامونو عوض كنيم ، اما حيف نميتونستم ، لعنت به اين غرورى كه من داشتم ، دوست نداشتم با ضعفم به دستش آتو بدم ، بايد از بين ترس و غرور يكى رو زيرپا ميزاشتم ، خوب ميدونستم كه اگه پندار بفهمه از ارتفاع وحشت دارم ديگه دست از سرم برنميداره و سوجه اى ميشه براى اذيت كردن من و خنديدن خودش ، براى همين انتخاب من ترس بود ، ترجيح دادم بترسم تا غرورم بشكنه ؛ سرمو به نشانه ى منفى تكون دادم و به سمت صندليم رفتم و نشستم ، همين كه نشستم روى صندلى قلبم هورى ريخت ، اما سعى كردم عادى رفتاركنم ، نگاهى از پنجره ى هواپيما به بيرون انداختم با اينكه هنوز هواپيما راه نيوفتاده بود ، ترسيده بودم ، ديگه چه برسه كه بخواد هواپيما راه بيفته سريع دستمو به طرف پنجره بردمو حفاظ مخصوصشو كشيدم تا بيرون معلوم نباشه ، پندار با ديدن عكس و العمل من متعجب گفت :

پندار _ چيكارمى كنى بذار بيرون معلوم باشه ميخوام بيرونو تماشاكنم !

تو دلم نفرينش كردم ، اى بميرى تو پندار من راحت بشم ، دلم ميخواد بعضى وقتا بگيرم خفه ات كنم مرتيكه احمق بيشعوووور

بهش محل نذاشتم و به حرفشم گوش نكردم ، دوباره خواسته اشو تكرار كرد ، اما من دوباره بهش بى محلى كردم تا اينكه خودش دست به كار شد و نيمخير شد روم و حفاظ پنجره رو داد بالا ...

با برخورد نود خورشيد به صورتم وحشت كردم و چشمامو بستم و پلكامو محكم بهم فشردم

پندار كه داشت يواش ... يواش متوجه ى ترس من از ارتفاع مي شد گفت :

پندار _ تو خوبى ؟!

سريع بغضمو قورت دادم و خيلى عادى گفتم : آره ، خوبم فقط گرد و قبار رفته بود تو چشمم وگرنه مشكلى نيست

پندار مشكوك بهم نگاهى انداخت و ديگر سوالى نپرسيد ، كمى در سكوت سپرى شد ، مهاندار هواپيما مشغول آموزش بستن كمربند و استفاده ى ديگر از بقيه ى وسايل هواپيما بود اما من اصلا به رفتاراش دقت نمى كردم همش تو فكر اين بودم كه وقتى هواپيما راه بيفته من چه رفتارى ميكنم ، فقط اميد وارم كه از ترس گريه ام نگيره ، پندار بالاخره سكوت و شكست و گفت : صحرا ، هيچوقت منو تو وقت نكرده بودم باهم درست و حسابى صحبت كنيم ، يه سوال اذت دارم ، تو واسه چى ميخوايى برى فرانسه واسه ى ادامه ى تحصيل ؟ تو كه رشته ات گرافيكه ! آخه گرافيك چيز خاصى نداره كه بخوايى انقدر برات مهم باشه از فرانسه مدرك بگيرى

واقعا حرفاش درست بود اين سوال سواليه كه خيلى هاى ديگه ام از من پرسيده بودن ، كه چرا با اينكه رشته تحصيليم گرافيكه ميخوام برم فرانسه و اونجا تحصيل كنم ؛ آب دهنمو قورت دادم و با كمى مكث گفتم :

_ خب ، پندار ، راستش دليل اينكه من اين رشته رو انتخاب كردم اينكه به عكساسى ، طراحى ، گرافيك واقعا علاقه ى شديد دارم ، و دليل اينكه ميخوام با اينكه رشته ام گرافيكه برم خارج تحصيل كنم اينه كه تو ايران به هنر اهميتى نميدن ، براى نقاشى ارزش زيادى قائل نيستند ، البته نه اينكه كلا به هنر بى توجه باشنا .. نه .. اما خب من احساس مى كنم كه خارج بهتر ميتونم استعداد خودمو گسترش بدم ، دليل خارج رفتن من همين بود و چى بهتر از اينكه دارم با دوتا از بهترين دوستام كه بيشتر مثل خواهرمن ميرم ؛ پدراى ما با غيرت زيادى و گيراى الكى بهمون اجازه رفتن به خارجو نميدادن ، همين تهرانم باكلى مكافاتو شرط و شروط

قبول كردن بيايم ، اما من دوست داشتم هرجورى شده برم خارج و اونجا هنرمو پرورش بدم ؛ چند بارى هم اين موضوع رو به بابام گفته بودم ، اما اون هربار يا بحثو عوض ميكرد يا جواب نميداد يا ميگفت نه ! تا اينكه بالاخره واسه خارج رفتن ما سه تا يه شرطى گذاشتن اونم اين بود كه ازدواج كنيم و با شوهرامون هرجا كه خواستن بريم ؛ اولش ديگه به كل اميدم و از دست داده بودم كه نقشه اى به ذهنم رسيد ، پيش خودم گفتم شماسه تا كه قبول شديد و ميخوايد بريد فرانسه ماهم كه دوست داريم بيايم ، پس تصميم گرفتم اين ازدواج صورى رو راه بندازيم كه بتونيم راحت از اين كشور بريم بيرون ؛ ميدونم كارمون اشتباهه اما همين يه راهه

البته خوشحالم كه تو اين بازى ترانه و آرتان بهم رسيدن و عشقشون بهم صورى نيست بلكه واقعىه ( تو دلم گفتم : البته منم همچين از پندار بدم نمياد نميدونم چرا ولى بهش خيلى عادت كردم از اينكه فكرشو ميكنم قراره يه روز از هم جداشيم عصابم خورد ميشه !) پندار كه تو اين مدت ساكت به حرفاى من گوش ميداد بالاخره دهن باز كرد

پندار _ واقعا كه زندگى جالبى دارم بخاطر عشقت به هنر ازدواج كردى كه برى خارج ؟!

دلم نميخواست جوابشو بدم واسه همين بحثو عوض كردم : خب تو خودت واسه چى دوست دارى برى خارج ؟!

romangram.com | @romangram_com