#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_157


ترانه _ نميدونم ، مثل اينكه سرماخوردم ... هَ .. هَ .. هَههههههچى !

و در همين موقعه عطسه چهارمم زد .. دستمالى از كيفش در اورد و باهاش بينيشو پاك كرد ، مثل اينكه آب ريزش بينى هم داره !

آرتان مسترب و ناراحت به سمتش رفت و بالحن مهربانى گفت :

آرتان _ ترانه اگه حالت خوب نيست ميخوايى ببرمت دكتر ؟!

ترانه به نشانه منفى سرشو تكون داد و مشغول پاك كردن بينيش با دستمال شد .. اوه اوه چى شده كه اين بشر انقدر مهربون و دلسوز شده ، چه لفض قلمم صحبت ميكنه ... قبل از اينكه دوباره آرتان بخواد چيزى بگه پريدم وسط حرفش

_ نه ... اگه ببريمش دكتر كه از پرواز جاميمونيم ، بذار من قرص آب ريزش بينى تو كيفم دارم بهش ميدم بخوره

به دنبال اين حرفم دستمو تو جيب كوچيك كيفم فرو كردم و بسته قرصى رو ازش خارج كردمو به طرف ترانه گرفتم ، ترانه قرصو از دستم گرفت و مشغول مطالعه نوشته هاى روى جلد قرص شد ؛ كمى معطل شديم .. نه مثل اينكه قصد خوردن قرصو نداره ، خنگ خدا فكركرده مرگ موش بهش دادم خو خبرت بخورش ديگه ديرشددددد ... ديگه صبرم داشت لبريز مى شد با عصبانيت گفتم :

_ بخورش ديگه ، زيرلفظى ميخوايى ؟!

ترانه از حرف من خنه اش گرفته بود با كمى مِن و مِن گفت :

ترانه _ نه .. اخه تو عوارض جانبيش نوشته : سردرد ، سرگيجه ، اختلال در خواب ، حالت تهوع ، نارسايى كبد ، سكته قلبى ، سكته مغزى ، مرگ ناگهانى !

_ خب كه چى؟!

قرصو دوباره بهم پست داد و با شيطنت گفت :

ترانه _ هيچى ديگه بيخيال پشيمون شدم با آستينم پاكش ميكنم ، امنيتش بيشتره !

با گفتن اين حرف ترانه صداى خنده هر 6 نفر ما بلند شد ، اين دختر ديونه است بخدا ، ولى بازم خوبه بهرحال خنده باعث شد عصبانيتمو فراموش كنم ، ديگه وقتى واسه معطل كردن نداشتيم به همراه بقيه ى مسافراى پاريس به سمت هواپيما راه افتاديم ، و وقتى كه سوار هواپيما شديم مشغول پيدا كردن صندلى هامون شديم ، فقط خدا خدا ميكردم كه صندليم بغل شيشه نباشه ، آخه من از بچگى از ارتفاع وحشت داشتم ، اگه قرار باشه كنار شيشه بشينمو چشمم بيفته به بيرون سكته ميكنم ... وايى خدا خودت كمكم كن ، ترانه آرتان صندليشونو پيدا كردن ، صندلى سپهر و مهديس هم دست پشت سر اونا بود و صندلى منو پندار هم پشت سر صندلى سپهر و مهديس بود ، به برگه ى تو دستم كه شماره صندليم توش نوشته شده بودم نگاه كردم و سپس به صندلى كه براى منو پندار بود ... وايىىىىىىىىىىىىىى نه خداجون اصلا باورم نميشه ... صندلى من ، صندلى كنارشيشه بود!! اوف كه چقدر من بدشانسم ، چند دقيقه اى همونجا ايستادم و به صندليم خيره شدم .. وحشت داشتم بشينم رو صندلى ، اگه ميشستم ديگه هيچ راه برگشتى نداشتم ، نگاهمو به طرف ترانه و مهديس برگردوندم كه با اشتياق صندلى كنار شيشه رو اشغال كرده بودن و داشتن از ذوق پرواز ميكردن ، خوش بحالشون كاش منم ميتونستم مثل اونا باشم كاش منم... هنوز حرفمو تموم نكرده بودم كه صداى پندار از پشت سرم بلند شد :

پندار _ مشكلى پيش امده صحرا ؟چرا نميشنى ؟!

romangram.com | @romangram_com