#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_132
" ترانه "
آهان بالاخره رسيدن ..
ماشين پندار از دور ديده مي شد ... همه جا تاريك تاريك بود فقط نور ماشين پندار و سپهر كه از دور به سمت ما ميومدن و به ماسه و شن هاى روى زمين ميخوردن به چشم ميرسيد ... به سمت آرتان برگشتم ...
_ بفرما اينم از دوستات كه انقدر انتظارشونو ميكشيدى
آرتان بدون اينكه از جاش تكون بخوره گفت :
آرتان _ آره .. ديدمشون ...
_ خب ديگه پاشو يه آتيشى چيزى درست كن گرمشيم ...
آرتان _ بيخيال ، خيلى هم هوا سرد نيست
با عصبانيت غريدم :
_ من سردمه ... پاشو
آرتان با آه و ناله از سر جاش بلند شد و به طرف گوشه اى از سنگ هاى كنار آب رفت كه پر از تيكه هاى چوب بود
هنوز چيزى از رفتن آرتان نگذشته بود كه صداى ترمز چرخاى ماشين پندارو سپهر به گوش رسيد ...
سريع به طرفشون رفتم :
_ سلام ، چقدر دير كرديد
صحرا _ ترافيك بود دير شد ....
romangram.com | @romangram_com