#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_133


مهديس _ سلام ... آرتان كجاست ؟

_ رفته چوب بياره آتيش روشن كنه

مهديس‌_ آهان .. باشه بريم بشينيم

به طرف زير اندازى كه كنار دريا انداخته بوديم رفتيم و نشستيم چند دقيقه بعد سپهر و پندار با سبدى پر از ميوه به طرف ما امدن ..

كمى بعدهم آرتان با چند تيكه چوب به سمت ما امد و آتيش عظيمى به پا كرد ...

غير از ما شش نفر هيچكس تو دريا نبود ... همه جا تاريك تاريك بود و فقط با نور آتيش چهره ى همديگه رو ميديديم ...

سريع از سرجام بلند شدم و به طرف صندوق ماشين آرتان رفتم و گيتارمو بيرون اوردم

_ امشب قراره يه شب به ياد ماندنى بشه ... دوست دارم امشب يه آهنگ بخونم و تقديمش كنم به همه ى شما ها

گيتارمو از تو ى كيفش برداشتمو مشغول زدن آهنگ شدم ...

يه نگاه تب دار مونده توى ذهنم

عاشق شدم انگار آروم آروم كم كم

چشما ى قشنگ همش روبه رومه اگه باشى با من همه چى تمومه

تيك و تيك ساعت رو ديوار خونه ميگه وقت عاشق شدنه ديونه

دِلو بزن به دريا ، انقدر نگو فردا

آخه خيلى ديره دير برسى ميره

romangram.com | @romangram_com