#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_128
...
مامان وقتى تمامى جريانو فهميد آه بلندى كشيدو گفت :
مامان _ بخدا اين پسر ديونه است ... چقدر بهش گفتم آخه عمه جان تو به درد صحرا نميخورى اما تو گوشش نرفت كه نرفت
پندار _ خيالتون راحت باشه .. ديگه مزاحم صحرا نميشه ..
مامان _ خداكنه ..
خب ديگه پاشيد .. حتما خيلى گرسنه ايد پاشيد دستو صورتتونو بشوريد ... ناهارم الآن آماده ميشه ...
پندار _ متشكرم اما من بايد برم واسه ناهار مزاحمتون نميشم ...
مامان _ وا اين چه حرفيه پسرم ... اينجا ديگه خونه ى خودته منم مثل مادرت فرقى نميكنه ...
پندار لبخند مهربانى زد _ ممنون ..
ديگه منتظر بقيه ى حرفاشون نشدمو سريع از سرجام بلندشدم وبه سمت اتاقم رفتم .. لباسام حسابى كثيف شده بودن بايد عوضشون
مى كردم اما قبلش يه دوش آبگرمم ميخوام ...
…
بعد از تمام كردن غذايى كه مامان واسه ى ناهار درست كرده بود از سرميز بلند شدم و مستقيم به طرف اتاقم رفتم ... حسابى خسته شده بودم ...
روى تختم دراز كشيدم ... وايى .. خستگى توى چشمام موج ميزد ... هنوز چند دقيقه اى نگذشته بود كه چشمام گرم شد و خوابم برد ...
***
romangram.com | @romangram_com