#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_127


وايى نه بازجويى هاى مامان شروع شد

پندار كه انگار متوجه ى ترس من شده بود آروم زد پشتمو گفت :

پندار _ نترس دختر من مواظبتم .. همه چى رو واسه شون توضيح ميدم .. نگران نباش

خودمو زدم به اون راه ...

_ من نگران نيستم !

پوزخند مسخره اى زد و از پله ها رفت بالا

منم در خونه رو بستمو پشت سرش راه افتادم ...

...

هنوز وارد خونه نشده بوديم كه صداى غر غر مامان بلند شد ...

مامان _ كجايى تو دختر ؟ ... نبايد يه خبرى چيزى به من بدى ؟ ... از ديروز تاحالا از نگرانى صدبار مردم و زنده شدم .. بابات كل شهرو زير و رو كرد .. اصلا انگار آب شدى رفتى تو زمين ... كجا بودى صحرا ؟؟؟

هنوز دهنو باز نكرده بودم كه پندار شروع كرد به حرف زدن ...

پندار _ خانوم اميدى من براتون توضيح ميدم ...

مامان كمى اروم شد و روبه پندار كرد ...

مامان _ بگو پسرم ...

پندار به طرف راحتى هاى كنار تلوزيون اشاره كرد و به همراه مامان رفتنو درست همونجا نشستند و شروع كرد به تعريف كردن ماجرا

romangram.com | @romangram_com