#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_124


پندار _ هه ... نگران نباش عزيزم من زنده ام ديگه گريه نكن !

شونه هامو بالاانداختم ..

_ منكه بخاطر تو گريه نمى كردم ... ( كمى مكث كردم ) .. آشغال رفته بود تو چشمم !!

پندار _ هه ... اونوقت ادم اشغال تو چشش ميره انقدر .. پندار .. پندار.. ميكنه ؟!

ديگه جوابشو ندادمو از سرجام بلندشدم

_ واسه چى جوابمو نميدادى .. ديونه فكر كردم مردى ... بدنت يخ يخ بود ..

پندار _ خب يخورده بدنم يخ كرده بود ، درضمن من از قصد جواب نميدادم ميخواستم همين جمله اى رو كه گفتى بشنوم !

_ كدوم جمله ؟!

پندار _ همينكه گفتى دوست دارم !

اه لعنتى ، شنيده بود ...

سعى كردم بحثو عوض كنم ..

_ الآن حالت خوبه ؟

پندار پوزخند مسخره اى زد _ زايه بحثو عوض نكن !

رومو ازش برگردوندمو از غار بيرون رفتم :

_ بهتره عجله كنى ، به اندازه ى كافى ديرم شده ... فكر كنم مامانم تاحالا از نگرانى مرده !

romangram.com | @romangram_com