#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_125


پندار _ باشه وايسا الآن ميام

...

كمى نكشيد كه پندار از غار بيرون امد و باهم راهو ادامه داديم ، حالا كه هوا روشن شده بود ب، بهتر اطرافمون مشخص بود ...ئدنبال جاده به راه افتاديم ....

_ جاده ى اصلى از اين طرفه بيا ..

پندار _ نه ... من ماشينمو جاى ديگه پارك كردم ...

_ كجا ؟

پندار _ كمى پايين تر از اين جاده ...

_ اوووف .. چرا انقدر دور ؟؟

پندار _ چيكاركنم واسه اينكه هومن متوجه من نشه مجبورشدم نصف راهو پياده بيام ...

زير لب غريدم

_ اه ، لعنتى

ميدونستم كه پندار حرفمو شنيده ... اما منتظر هيچ جوابى از پندار نشدم و سريع به راهم ادامه دادم ... اصلا باورم نميشه مردم شب بعد از عقدشون ميرن سينما و رستوران اما مارو باش تو جنگل گم شديم .... اووووف .. لعنت به اين زندگى

چند دقيقه اى مى شد كه تو جنگل سرگردون دنبال ماشين پندار بوديم ...

كه خداروشكر بالاخره بهش رسيديم ...

خداجون اينجا ديگه كجا بود ... همه چيش شبيه پازله اگه يه قدم پاتو كج تر بذارى همه چى ميريزه بهم و راهتو گم ميكنى !

romangram.com | @romangram_com