#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_122
بالاى سرش رفتمو تكونى بهش دادم ...
_ پندااااااااااااااااااااار ...
نه واقعا نمي شنيد ...
چقدر رنگش پريده ، بدنش يخ يخ بود ...
ترس بدى به جونم افتاد ...
نگاهى به دست راستش انداختم كه هنگام دعوا با هومن به زمين كشيده شده بود و خون افتاده بود ...
خون دور دستش كاملا خشك شده بود ...
پندار همانند يك تيكه چوب خشك روى زمين افتاده بود و صدامو نمى شنيد ...
اشك تو چشمام حلقه زد ، بغض بدى گلومو فرا گرفته بود ...
بدن شُل و بى جانشو تكان محكمى دادم ...
_ پندار بلندشو .. نگاه كن صبح شده ...
لعنتى بى فايده بود
دستو گذاشتم روى سينه اش و سعى كردم نبضشو بگيرم ...
كند ميزد ..
خداجون خودت كمك كن ...
romangram.com | @romangram_com