#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_108


هومن _ من نميتونم بذارم تو مال يكى ديگه بشي ... تو اول و آخر مال خودمى

دوباره خودم رو عقب كشيدم و از ميون هق هق گريه ام گفتم :

_ من ازدواج نمى كنم خوبه ؟ فقط ولم كن بذار برم

يه لبخند كثيف زدو گفت :

_ ديره خوشگلم ... خيلى ديره

و بازومو كشيد زورم بهش نمى رسيد .... فقط اون لحظه زيرلب گفتم :

_ خدا .... يا ... كم ... كمكم ... كن

يه كلبه ى چوبى كه سه تا پله مى خورد ... خيلى قشنگ بود ... ولى نمى دونم اين كلبه وسط باغ چيكار مى كرد ... اشكام خشك شده بود

فقط هق هق ميكردم ... هومن يه پله رفت بالا و تا خواست پله ى دوم رو بره داد زدم :

_ تو رو خدا هومن ... تو رو جون دايى ولم كن

هومن _ انقدر زر زر نكن ...

و خواست دستمو بكشه كه صداى پندار از پشت امد :

پندار _ ولش كن بى ناموس عوضى

برگشتم عقب ... آره اشتباه نكرده بودم ، خودش بود .... دستم رو بردم و اشكم رو پاك كردم و با نور اميدى كه تو دلم جونه زده بود يه لبخند زدم .... بازوم رو از دست هومن در اوردم و ماسا‍‍ژش دادم ... الهى دستت بشكنه هومن .. الهى مامانت به عزات بشينه ...

هومن با عصبانيت گفت :

romangram.com | @romangram_com