#پسران_مغرور_دختران_شیطون_پارت_109


هومن _ تو ، توى عوضى صحرا رو از من گرفتى ...

پندار _ خفه شو كثافت ...

و بهمون نزديك شد و رفت يقه ى هومن رو گرفت و از روى زمين بلندش كرد .... يه خورده ازش بلندتر و درشت تربود ... معلوم بود داره دندون هاشو رو هم فشارميده و از بينشون حرف ميزنه :

پندار _ دست از سر زن من بردار كثافت عوضى ...

و يه مشت زد توى دهنش ... هومن پرت شد روى زمين ولى پندار باز رفت طرفش و با يقه اش بلندش كرد :

پندار _ خوب نگام كن تا قيافه ام ياد بمونه ... زورت به يه دختر تنها رسيده عوضى ... بار آخرى باشه كه دوروور صحرا ميبينمت

و به سمت من برگشت و به هومن رو به من گفت :

پندار _ اين كه از خون خودته نامرد ... مى خواستى باهاش چيكاركنى ؟

هومن _ اين دختر از اول مال من بوده حالا دارن با زور ازم ميگيرنش منم ميخوام بازور نگهش دارم

پندار دادزد :

پندار _ تو غلط مي كنى

و يه مشت ديگه بهش زد و هومن باز پرت شد ... پندار رفت طرفشو با پاش به پهلوش ضربه زد ... انقدر زد تا خسته شد ....

آخر ولش كرد و امد طرفم داد زد :

پندار _ برو خداروشكر كن نوك انگشتت بهش نخورد چون به ولاى على اون موقعه خودم خونتو رو چوب هاى اين خونه مى ريختم

حالا هم گمشو نميخوام چشمم بهت بيفته ...

romangram.com | @romangram_com