#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_75

امید دلش می خواست ساعتها بنشیند و نگاهش کند.

-تا بهش نگوند چی؟

-مهم نیست..فقط دوست دارم دل خواهرم را شاد کنم.

امید ناخواسته دست بهار را در دست گرفت و گفت:لابد من هم باید کت وشلوار بپوشم و کروات بزنم.

-وای یعنی حاضری با من عکس بگیری؟

-فکر می کنم هر مردی دلش بخواهد در لباس دامادی با چنین عروس زیبایی عکس بیاندازد.

بهار سرخ شد و سرش را روی شانه امید گذاشت و خندید.

پس از اینکه دوربین خودکار امید از ه دویشان عکس های متفاوتی انداخت بهار با همان لباس تور خودش را در اغوش امید انداخت و گفت:به اندازه تمام عالم از تو ممنونم.

امید که انگاز از خودایش بود او را در اغوش بگیرد با خنده گفت:قابلی نداشت عروس قلابی.و هر دو خندیدند.

بهار سینی چای را گذاشت مقابل امید

-امید می خواهم مطلب مهمی را به تو بگویم.

-چند بار بگویم توی فنجان چای نریز دوست دارم توی استکان بریزی که من از دیدن چای تازه دم لذت ببرم.

-امید کتی پولهایی را که از شما گرفت تا به من بدهد با خودش برده سوییس.

romangram.com | @romangram_com