#امیدی_به_بهار_نیست_پارت_74
بهار به سرعت اشکهایش را پاک کرد خبر نداشت امید چند دقیقه است ازاتاق خواب بیرون امده و او را زیر نظر گرفته بود.بهار دستپاچه و هول ماهیتابه را از روی گاز برداشت و روغن سوخته اش را که از ان دود بلند می شد ریخت روی سینک ظرفشویی.امید نشست روی صندلی اشپزخانه بهار ماهیتابه را شست فکر کرد:باید هر طوری شده یک عکس عروسی جور کنم..بعد برگشت و نگاهی به امید انداخت و لبخند زد.امید از این تغییر حالت بهار دچار سردرگمی شد دستهایش را روی صورتش گذاشت و تکیه داد به میز.بهار فکر کرد:باید فردا بروم لباس تور کرایه کنم.
-بهار چای داری؟
-بله.
فکر کرد:از ان لباس تورهای دنباله دار..بنفشه خیلی دوست دارد..چای را گذاشت جلوی امید.خم شد و صورتش را بوسید.شگفتی امید را که دید از این عمل ناخواسته اش شرمنده شد.صورتش را با دستهایش پوشاند و دوان دوان از اشپزخانه رفت بیرون.
بهم میاد امید؟
امید که چند دقیقه ای را به خواست بهار در هال به انتظار نشسته بود تا به قول خودش او راغافلگیر کند هم چنان که هاج و واج نگاهش می کرد پرسید:چرا خودت را این ریختی کردی؟
بهار با خنده گفت:اشکالی دارد؟
امید محو زیبای خیره کننده بهار شد و مثل مسخ شده ها پلک هم نمی زد بهار راه می رفت و می خندید و شیرین زبانی میکرد.امید که انگار به زیباترین تصویر دنیا زل زده باشد دلش نمی امد حتی برای لحظه ای چشم از او بردارد.بهار مقابلش ایستاده بود و به رویش لبخند می زد.
-امید بیا با هم عکس بگیریم.
-عکس؟با این ریخت؟برای چی؟
بهار نشست کنارش و نگاه زیبایش را به نگاه مبهوت امید دوخت
-ببین تو خواهرم بنفشه را ندیدی نمی دانی چقدر غصه می خورد از اینکه من عکس عروسی ام را نشانش نداده ام تا او به دوستانش نشان بدهد که دوستانش هی نگویند..بعد گوشه لبش را گزید.
romangram.com | @romangram_com