#نیش_پارت_67

حنانه با حرص گفت: من که کاری به کسی ندارم خرابم اما تو که دوست دختر داری اقایی!

پیروز خندید و یک دفعه ماشین را با شصت تا سرعت زد روی ترمز و گفت: هری ... گمشو بیرون کم مونده به توام جواب پس بدم!

حنانه پیاده شد خواست در را ببندد که پیروز داد زد: درو محکم ببندی پیاده میشم همین جا تا می خوری می زنمت گفته باشم!

و حنانه بی انکه نگاهش کند در را ارام بست و پیروز گاز داد و رفت. نه اینکه چشمانش تار ببیند ... اصلا نمی دانست این مرد خودخواه لعنتی کجا پیاده اش کرده ...

روزهای بارانی و برفی محمد نمی امد سختش بود و حنانه تنهایی فروشگاه را می گرداند. چند روزی بود باران می بارید پشت شیشه ی خیس ایستاد و به اسمان دلگیر ظهر روز پنج شنبه ی 26 اسفند ماه خیره شد.

چند وقتی بود ارامش داشت. پدرش دیگر مثل سابق گیر نمی داد شکوفه کاری به کارش نداشت سخت سرگرم خانه تکانی یا به عبارتی گربه شور کردن ِ خانه بود ... فرحناز هر از گاهی به یادش می اورد مردی محرمش شده و بی تابی اش به گردن پیروز بود. اس که می داد پیامک که می فرستاد دلش اشوب می شد. از او از قیافه ی به ظاهر فریبنده اش منزجر بود.

سعی کرد فکرش را از حول و حوش پیروز دور کند به جایش به این اندیشید که “این ماهم نشد پولی پس انداز کنم “

باید پولی را برای خرید هدیه و عیدی، کنار می گذاشت. شکوفه دورخیز کرده بود تا ببیند پیروز چه برایش عیدی می خرد و مادرش هم مدام با حرفهای به اصطلاح مادرانه اش نمک زخمش بود.

هی می گفت “مواظب خلوت کردناتون باشی ها ... نذاری کاری کنه ... اگه کاری کرد مواظب باش بچه نیاری ... از الان سفت بگیر شل نخوری ... ” حرفهایی از این دست، خبر نداشت پیروزی نیست که خلوتی باشد. 29 روز می شد که اصلا نه او را دیده بود ونه صدایش را شنیده بود تمایلی هم نداشت. همان چهار کلمه حرفش داغانش کرده بود و جیره ی یک هفته گریه ی شبانه اش شده بود.

یادش که می افتاد با خودش می گفت” من نمی دونم چه کار کردم که این عوضی میگه پرونده ت زیر بغل منه ... تا اونجا که یادمه همه به من بد کردن من به کسی ازار نرسوندم ... ”

توی هپروت خودش بود که باز مزاحم همیشگی و این یکماهه اش پیدا شد از رو هم نمی رفت. اصلا او را که می دید یاد پیروز می افتاد و نفرتش بیشتر می شد.

- سلام خانوم خانوما!

romangram.com | @romangram_com