#نیش_پارت_57
حنانه با وسواس زیاد توی فنجانهای چِک ِ مدل ِ خورشیدی، چای می ریخت و داخل سینی سیلور می چید.
شکوفه نزدیکش شد و با مهربانی کم نظیری بیخ گوشش گفت: حنانه الان تا ما چای بخوریم شمارو می فرستم بالا، نمی خواد ببریش تا کله ی پشت بوم، اتاقت ... ببرش اتاق منو بابات قشنگ مرتبش کردم راستی حواست جمع باشه (خنده ی نرمی کرد و با عشوه ی خاصی افزود) دامارفته بود تو کوک قدو بالات!
حنانه دلشوره گرفت و نفهمید چطور چای را برد و تعارف کرد و قبل از اینکه بنشیند شکوفه با زبان چرب و نرمش گفت: تا ما چای می خوریم بچه هام برم بالا صحبتاشونو بکنن!
فرحناز با شوقی وصف ناپذیر گفت: اره والا ما چند ساعتم بشینیم اینجا حرفمون به درد خور نیست ... پاشو پیروز جان
شکوفه با خنده ادامه داد: ما عجله ای نداریم ... راحت حرفاتونو بزنید.
پیروز چند لحظه مکث کرد و بعد رو به امیر”پدر ِ حنانه “ با اجازه ای گفت و دنبال ِاو پله های گوشه ی هال را به طرف بالا در پیش گرفت.
حنانه با اضطراب و دلشوره داخل اتاق شد می دانست پیروز تا چه حد عصبانیست. از اول مجلس تا حالا اخم کرده بود و حرفی نمی زد. با ورود به اتاق چشمش به قاب عکس دونفره ی شکوفه و پدرش افتاد. تصویر نیمه برهنه ی شکوفه با ان ارایش خلیجی ِ غلیظ ...
معلوم بود عکس را از عمد در معرض دید قرار داده. خجالتزده عکس را خواباند روی میز و رفت کنار در ایستاد.
پیروز چند لحظه ای اتاق را ازنظر گذراند و عاقبت روی صندلی ِمیز ارایش نشست و عکس را با پررویی برداشت و طعنه زد: کلا خانوادگی خودتونو به دیگرون میندازید... نه!؟
حنانه دهان باز کرد و سریع گفت: بخدا به بابام گفتم ... گفتم اصرار مادرت یه جانبه س اما ...
پیروز پوزخندی زدو تکرار کرد: می گم خانوادگی کار ِ تونه که سریش دیگرون بشید نه؟
حنانه می خواست یک چیزی بگوید اما نمی دانست چطور از خودش دفاع کند.
romangram.com | @romangram_com