#نیش_پارت_56


حنانه فکر کرد “پدرش ندیده و نشناخته اسم محلشان را که شنیده بود کلی ذوق کرده بود غیر ممکن بود تا ته و توی قضیه را در نیاورد جواب رد بدهد “

پیروز داد زد: با توام ... فهمیدی چی گفتم یا نه؟!

حنانه سر تکان داد: باشه!

پیروز به طرفش خم شد و در ماشین را گشود و بی ادبانه گفت: خوش گذشت، خدافظ

و حنانه بی هیچ حرفی پیاده شد.

اما حالا، او مقابل پدر ِ حنانه، در خانه شان نشسته بود و داشت به حرفهای مادرش گوش می کرد. حرفهایی در مورد خوبیهای “میر احمد سلطانی “ آه عمیقی کشید و چشم چرخاند و به حنانه خیره شد. امشب هم زیباتر شده بود و هم مظلومتر اما پیروز را تحت تاثیر قرار نداد. نگاهش را هم بالا نمی اورد تا تمام حس خشم و کینه و نفرتش را به صورتش بپاشد.

قرار بود دیگر همدیگر را نبینند و او پدرش را راضی کند تا انها را از سر ِ خود باز کند اما فعلا که در خدمت خانواده ی فراهانی بودند.

پدرش مرد پنجاه ساله و خوش قیافه ای بود. به نظر معقول و مودب می رسید. شکوفه نامادری اش، زن چاق و خوش مشربی بود و در همان بدو ورود با دو سه تا جمله، محفل را در دست گرفت و از ان حالت رسمی در اورد.

بعنوان یک زن بابا، نگاهش روی حنانه گرم و مادرانه بود و ظاهرا از هر چیزی سررشته ای داشت. از لباس گرفته تا ارایشگری و مدل ماشین و قیمت زمین در تهران ...

به در خواست شکوفه، حنانه عاقبت از مبلش کنده شد تا چای بریزد. پیروز زیر چشمی هیکل را توی تونیک ابی ِ ملایمش، رصد کرد. از ان نگاهها که از زیر ِ پارچه رد می شد. همه بدن را با یک نگاه ویژه مورد ارزیابی قرار داد و یک ان به خودش امد که سرش داغ شده بود و نگاه مرموز و خندان شکوفه هم گیرش انداخته بود. سرخ شد و سرش را پایین برد. توی دلش هزار تا فحش و بدوبیراه نثار چشمهای دله و هرزش کرد و باز از این فکر که حنانه بخواهد زنش شود تنش لرزید و با خودش گفت”یعنی تا حالا با چند نفر بوده؟ یعنی فکر نمی کنه می بریمش دکتر ابروش می ره؟ اصلا شاید زن نباشه شاید دختر باشه، اما جور ِ دیگه خودشو وا میده ... شاید توبه کرده و بعدش رفته جراحی کرده ... نه اگه اینطور باشه دکتر می فهمه ... کیوون می گفت ... پس حتما یه جوری با پسرا می ره که اسیب نبینه ... “

باز از اندیشیدن به این افکار دچار خشم و یاس شد. اما دیگر دیر شده بود و می خواست اینبار درست و حسابی شر ِ حنانه را از زندگیش کم کند ... یک مدتی صیغه اش می کرد بعد با یک تئاتر ساده، هم حنانه را از زندگی اش حذف می کرد هم از اصرارهای بیش از حد مادر و خواهرانش خلاص می شد. منتها طی این مدت تلافی ِ کار ِ حنانه را سرش در می اورد. توی دلش گفت”پیروز نیستم اگه حالتو نگیرم ... فکر کردی منم مامان و پوری و بقیه م ... پدری ازت درارم مرغای اسمون به حالت گریه کنن “


romangram.com | @romangram_com