#نیاز_پارت_159

-خب ...
دستش هنوز رو فرمون بود ... خیلی جدی اما با نگاهی مشتاق به من نگاه میکرد ...
متعجب تر از نگاه مشتاقش نگاه من بود ... چشم هام از تعجب گرد شده بود ... این موقع شب اون هم تو این کوچه خلوت، با این یک کلمه کوتاه ... چه منظوری میتونست داشته باشه ؟
-خب که خب !
خنده با مزه ای میکنه و کمی به سمتم میاد آروم میگه ...
-تا چد ثانیه پیش که خوب خط و نشون میکشیدی ... خب یعنی الان بنده منتظرم ببینم اون اتفاقی که نباید بیوفته چی بوده که شما من رو به خاطرش تهدید میکردی ...
وای خدای من این مرد مدام در حال کل کل کردنه ... حالا من اتفاق از کجا پیدا کنم ؟ جدی تر از قبل تو چشمهاش نگاه کردم و گفتم ...
- اون موقع میخواستم از ماشینت پیاده شم حالا که لطف کردی خودت ترمز کردی راحت تر این اتفاق میوفته ...
دستم رو سمت در بردم که بازش کنم اما طبق معمول ضایع شدم ..
دو بار دستگیره رو کشیدم اما خبری از باز شدن نبود ..تو چشمهاش نگاهی کردم و گفتم ..
- میشه درو باز کنی ؟
ترمز دستی رو میکشه و اینبار کامل به طرفم بر میگرده و دست راستش رو روی پشتی صندلیم میزاره ..
- این کوچه رو خوب میشناسم ... توش آدم هم بکشی ده ساله دیگه بیای جنازش رو همینجا دست نخورده پیدا میکنی ... سر جمع از ده تا ویلایی که توشه دو تا شون پره که یکیشون یه خونواده سه نفره زندگی میکنه و یکی دیگشون هم یه پیر زن تنها ... به نظرت الان اگه پیاده بشی، اون هم تنها تو این کوچه با این سر و وضع، موقعیتت امنه ؟ بهتر نیست پیش خودم بمونی ؟
ترس همه وجودم رو گرفته بود ... کیان اون کیان همیشگی نبود از حرفهاش حس خوشایندی بهم دست نمیداد ... کمی به شیشه چسبیدم ... صد در صد برای ترسم این حرفها رو میزد وگرنه این آدم چطوری به این شهرک اون هم این کوچه و کسانی که توش ساکن بودند آشنا بود ؟
الکی میخواست منو اذیت کنه ... باز دلم به این افکار قرص شد و با جرات نگاهش کردم و گفتم ...
-فکر نکن من با این کارها و این حرفها میترسم ... زود درو باز کن در ضمن بهتره که این انتخابرو با خودم بزاری که تو این جای خلوت حس امنیت دارم یا نه ... حداقلش به این مطمینم که از کنار تو نشستن بهتره ...
با این حرفهام بیشتر حرص خورد ... سمتم خم شد ... ترسیدم اونقدر که به شدت خودم رو به شیشه چسبوندم ... دستش رو به سمت داشبورد برد و کنترل کوچیکی رو از توش در آورد و گفت ..
-نترس اونقدر نخورده نیستم که با دیدن همچین مال نچسبی از خود بی خود بشم ...
از حرفهاش ناراحت شدم..
اما تو اون لحظه بیشتر مشتاق بودم تا بدونم قصدش از این کارها چیه ...
ریموت رو زد و در آخرین خونه که یک خونه ویلایی بود رو باز کرد ...
در قهوه ای رنگ باز شد و با یک حرکت ما داخلش شدیم ... تمام بدنم از وحشت یخ زده بود ... من ..نیاز بهرامی ..دختر شیطون یه جورایی متکی به خودش الان از شدت ترس کم مونده سکته کنم ... از همون اول هم نباید به قیافه مهربونش اعتماد میکردم ... الان چه کاری از دستم بر میاد ... اصلا بر فرض هم که تموم همسایه ها خونه باشن ... تا بخوان صدای جیغ و داد من رو بشنون، این کارش رو کرده و من هم دست از پا دراز تر میمونم با بدبختی خودم ... هر چی سرم بیاد حقمه ... تو همچین مواقعیجای اینافکار نیست ...
باید ملایم و نرم رفتار میکردم ..هر چی بیشتر دست و پا بزنم بیشتر حریص میشه تا سرم رو بیشتر به طاق بکوبونه کم حرصش رو در نیاورده بودم ...
از شدت ترس دل پیچه گرفته بودم ... سردم شده بود ... بدنم به لرزش افتاد ..اما نمیدونم چرا هیچ یک از این نشونه ها رو از ظاهرم نمیشد دید ..

@romangram_com