#نیاز_پارت_137
-اوه ... حالا کو تا نوبت من بشه ... تا خانومهای خوشگل و نازی مثل تو هستن مگه کسی به ما نگاه میندازه ... تو به نمایندگیه ماها شوهر کن ... خودش یه آس حکمه ...
-ای جون من با این همه شیرین زبونی ... هی ماروشرمنده کن ... حالا پنجشنبه شب میبینمت ... دیر نکنیا ... مجلسمون هم تو خونه پیمان گذاشتیم ...
-آخه عزیزم ... خیلی از این بابت ناراحتم که اینو بهت میگم اما متاسفانه سولماز جون من شرایط روحیم اصلا مناسب نیست ... ایشالله برای عروسیت اولین نفر میام از صبح کنارت می ایستم ...
-لازم نکرده ... میدونم شرایط روحیت چجوریه کیان واسه ما گفته اما میدونم اونروز میای ... چون قولت رو از اون کسی که باید بگیرم گرفتم ... پس دیگه حرفی درش نیست ... عزیزم اون بنده خدا که عمرش رو داد به تو و رفت الان این تویی که باید روحیت رو خوب نگه داری ... تازه اش هم مگه من جز تو چند تا نیاز دارم ؟ نیاز، نیازمندم نزار ...
-آخه واقعا ...
-پس میبینمت ... ب*و*س ب*و*س ...
این دیگه چه مدلشه ..حتی صبر نکرد باهاش خداحافظی کنم ...
از حرفهای سولماز معلوم بود که کیان در رابطه با من صحبت کرده ... پس مشخصه که حال و احوالم براش مهمه ... اصلا باشه یا نباشه ... چه ربطی به من داره ... من که ازش خوشم نمیاد ... خوشم نمیاد ؟ ام ... خب بدم هم نمیاد ... بی خیال الان اصلا حوصله کلنجار رفتن با احساسم رو ندارم ...
باقی روزها رو با نیما سر کردم ... خالی از لطف هست اگر نگم که کار کردن با نیما لذت بخش بود ... خیلی شوخ طبع و رفتار مودبانه ای داشت ... مخصوصا وقتی که فهمید من اون شوخی بد رو باهاش کردم و صاحب و رییس هتل رو به جای مسئول خدمات معرفی کردم ...
گهگاه جک هایی هم تعریف میکرد که انصافا جای خنده هم داشت ...
کمی افکارم مشغول جشن سولماز و پیمان بود ... تصمیم خودم رو گرفته بودم ... تصمیمم هم این بود که در هر شرایطی پام رو تو جشن اونها نگذارم و دعای خودم رو برای خوشبختیشون از همون تو خونه براشون بفرستم و بعدش از دل سولماز در بیارم!
آخر هفته بود و رضا هم از کیش برگشته بود ... با اینکه کار کردن با نیما لذت بخش بود اما انرژی زیادی هم از من میرفت .. کار سخت تر شده بود مخصوصا اینکه مدیریت شیفت روز کاملا با من بود ...
کیان هم بی سر و صدا به کارهاش میرسید و من از ترس اینکه مبادا دوباره خطایی ازم سر بزنه کمتر جلوش نمایان میشدم ...
شیفت رو به خانم اعتمادی تحویل دادم و خودم رو برای یک استراحت جانانه آماده کردم ...
پنجشنبه بود و صبح زود طبق عادت از خواب پاشدم.از اونجایی که اصلا دوست نداشتم تعطیلیم با بی خوابی و خستگی بیهوده سپری بشه، به زور دوباره چشمهام رو بستم و باز خوابیدم ... تلفنم دوبار زنگ خورد اما از فرط تنبلی پاسخگو نشدم و خاموشش کردم ...
ظهر بود که از خواب بیدار شدم ... کیف خواب بدجوری مزه ام کرده بود اما شدت گرسنگی مانع شده بود تا بیشتر تو جای گرم و نرمم بمونم ...
کمی کباب لقمه ای فریزری داشتم که گذاشتم تو تابه و سرخشون کردم ..بدون سالاد مگه میشد ؟ اون هم تو همون فاصله زمانی سرخ شدن کباب ها درست کردم و گذاشتم روی زمین و روبروی تلویزیون نشستم ... هنوز خیاری که تو راه آشپزخونه تا اتاق رو که از تو سالاد دست برد زده بودم گاز نزده بودم که صدای زنگ بلبلی در خونه بلند شد ...
برق از سه فازم که خوبه کلا کنتورم از جا پرید ... یا مامور پست بود یا امممممم همون مامور پست ... کس دیگه ای با من کار نداره که دریا هم که رفته کلا دیگه کسی با من کاری نداره ... به همون اطمینان که صد در صد پست اومده رفتم دم در ... حالا با چه سر و وضعی ... موهی بلندم رو شل*خ*ته دورم ریخته بودم و به انداختن شالی بسنده کرده بودم لباسم هم که یک شلوار چهارخونه مشکی با خطهای زرشکی با یک بلوز آستین بلند یقه گرد مشکی که بارنگ قرمز فرم میکی موز روش سوار شده بود ... لباسم با حجاب بود و نیازی به مانتو نداشت ... از اونجایی که مجله ماهیانه هر ماه اینموقع ها میرسید چهره مسئول پست به خوبی در خاطرم مونده بود ... یک پیر مرد موتوری که تقریبا دوازده سالی میشد تو این حیطه انقلاب پست رو به عهده داشت ... این آمار هم دریا بهم داده بود ... آخه مجله ماهیانه هم برای دریآ بود باید بهش میگفتم که آدرس دریا عوض شد ه و دیگه نیازی نیست این مجله رو اینجا بیارید ... از پله ها با سرعت پایین رفتم که هر چه سریعتر پست رو دک کنم و برم سراغ غذای دلچسبم ... اما ...
اما باز شدن در همانا و دیدن مردی مسن و جنتلمن پشت در همانا ...
خمیازه پشت چشمهای گردم خشک شد ... قیآفش آشنا بود اما تو اون لحظه مغزم از فرمان ایستاده بود ... در رو تا آخر باز کرده بودم ... خدای من انگار گوشت رو جلوی گربه گذاشتی ... تو نگاه اول چقدر جنتلمن به نظر میرسید اما الان با نگاهش انگار میخواد آدم رو بخوره ...
خیلی جدی نگاهش میکنم و میپرسم
-بفرمایید ... با کسی کار داشتید ؟
-سلام خانوم ... مزاحم اوقات شریف شدم ... غرض از مزاحمت بابت یه موضوع خدمت رسیدم ...
چه چرب زبونی هم هست ...
@romangram_com